آه قریة قشنگم!
آه قریة قشنگم!
چشمهای شفافتر 
از اشک چوپانان عاشق
و درختی مقدس ایستاده بر تیغة پُرخراش کوه «دولانه»
شب که چراغهای قریه «گل» میشود
خون از تن درخت
«جُر جُر»
بر خاک میریزد
و زنان چشم به راه
قلبهای خویش را
با تار مویی از شاخههایش میآویزند
سپیدهدم پرندگان مغمومی پیدا میشوند
دانه دانه
قلبها را برمیچینند
و عاشقان پیر نامرد
زرهای از پلک خویش را
بر آن آتش میزنند
تا در چشم به هم زدنی
به بارگاه پادشاه «چهل دنیا»
فرود آیند
سه کوهی است بلند
آسمان را بالا گرفته
تا دختران فقیر
با کمک نسیم
ماه را از سوزن عبور دهند
و برای رؤیاهای به غارت رفته
دستمالی به یادگاری
بدوزند
شبها
از اولین کوه
پیرمردی به ستارهچینی میرود
تا سحرگاهان
مادر و مسجد
لبریز از بغض گنجشکان گرسنه نباشند
سر کوه دیگر
عروسی گریان
ماه را نهاده بر دامن
عکس یک شیر بسته در زنجیر را
بر آن گلدوزی میکند
و سومین کوه
در بغض چوپانی گره خورده است
که در پی گوسفندان گمشده
سنگ به سنگ میشود
آه قریة قشنگم!
با این همه
خدا چقدر مهربانتر بود
اگر آوارگی نبود.
قنبر علی تابش
انگارۀ این که انسانها، منطقه و کشورها گذشتهای دارد كه گذر زمان خط کم رنگی بر آن مینگارد، این نگارهها خط کج و معوج تاریخ است که قصه زندگي بشر را در آن بازگو میکند- آنچه بر وی گذشته است، كارهايي كه انجام دادهاند، و رويدادهايي كه رخ دادهاند، سرگذشت این بشر خاکی به شمار ميآيد. اين سرگذشت با دو روش پايدار ميماند: