پس از این‌که نان خوردیم، حالمان کمی بهتر شد و بعد پسرعمه بساط «کارت‌بازی» را پهن کرد، اما من دلم برای دیدار برادرانم پر می‌کشید و لحظه‌شماری می‌کردم تا زودتر راهی قم شویم. پسرعمه گفت: «رفتن به قم از طرف روز به مصلحت نیست؛ چون پلیس راه قم ـ تهران بازرسی سفت و سختی دارد. بهتر است تا غروب صبر کنید و شب بروید. خودم، شما را تا ترمینال می‌رسانم.» چاره‌ای نداشتیم جز این‌که قبول کنیم و بازی را شرع کردیم. من و رحمت‌الله انوری در یک تیم و پسرعمه و ضیا جعفری در تیم مقابل بودند. هر چند ما بیش‌تر می‌باختیم، اما بازی به خوبی و با هیجان ادامه داشت.

 در حدود ساعت شش پس از چاشت  بود که عارف جعفری، برادر بزرگ‌تر ضیا جعفری از قم به دنبال ما آمد و بازی ما هم همین جا به پایان رسید. بعد چای نوشیدیم و با پسرعمه خداحافظی کردیم و چهار نفری به ترمینال جنوب رفتیم. بیرون تاریک و گرم و دودآلود بود و من به مردمی که زیر نور می‌گذشتند، نگاه می‌کردم که بعضی‌ها با بادبزن، خودشان را خنک می‌کردند. لحظه‌ای در بیرون ترمینال ایستادیم تا این‌که یک اتوبوس آمد و داد می‌زد: «قم ـ اراک، قم ـ اراک».

ما با عجله سوار شدیم، اما هنوز ظرفیتش تکمیل نشده بود و یک بار دیگر ترمینال را دور زد و بعد ادامه مسیر داد. سپس به طرف قم حرکت کرد . پلیس راه تهران را بدون بازرسی و معطلی پشت سر گذاشتیم. در میانه راه، اتوبوس در ایستگاه یک پمپ بنزین توقف کرد تا سوخت‌گیری کند. عارف جعفری هم از فرصت پیش آمده استفاده کرد و رفت از دکان‌هایی که کمی دورتر از پمپ بنزین بودند، برای هر نفر، یک پاکت آب میوه خرید و زود برگشت. آب میوه را که خوردیم، جان تازه گرفتیم و بیابان‌های قم را پشت سر گذاشتیم. حدود ساعت یازده به پلیس راه قم رسیدیم. ایست بازرسی برقرار بود. اتوبوس توقف کرد. سربازی با چراغ قوه وارد اتوبوس شد و مستقیم به چشم مسافران نور می‌انداخت. ما خودمان را به خواب زدیم تا این‌که سرباز پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد و در میدان 72 تن توقف کرد و ما پیاده شدیم. بعد از انتهای میدان گذشتیم و به طرف جاده کوه سفید پیاده‌روی کردیم. طرف چپ، ردیف دکان‌ها باز و ویترین‌هایشان روشن بود. چند کمپوت لوبیا خریدیم و بعد تاکسی دربست گرفتیم و به اتاق آقای جعفری رفتیم که در یکی از کارخانه‌های سنگ‌بری جاده کوه سفید بود. در آن جا شب را به صبح رساندیم.