لحظههای گرگ و میش
دیروز هم باخبر شدیم که ولسوالی جاغوری سقوط کرده است و لشکریان جهل و جنون در روستاها و بازارهای جاغوری جولان میدهند. البته با درایت و هوشیاری بزرگان جاغوری قبل از اینکه طالبان وارد منطقه شوند، سلاحها و مهمات خود را در مناطق مختلف پنهان کرده و برای جلوگیری از قتل عامها و غارت اموال مردم وارد مذاکره با طالبان شده بودند که در نهایت به توافقهایی دست پیدا میکنند و طالبان بدون جنگ و خونریزی وارد جاغوری میشوند.
شنیدن این همه خبرهای بد و ناگوار، روح و روان ما را از ناامیدی و سرخوردگی تسخیر کرده بود. آن روز صبح تصمیم گرفتیم که به شهر کراچی برویم و در خوشبینانهترین حالت از طریق دفتر سازمانهای بینالمللی درخواست پناهندگی در کشورهای غربی بدهیم و در غیر آن، شاید کار و شغلی پیدا کنیم و قرار بر این شد که عصر ساعت چهار به طرف کراچی حرکت کنیم.
پس از صبحانه به احمدزاده و رسا گفتم که به محله «بروری» میروم تا با خاله و دختر عمویم خداحافظی کنم و ظهر برمیگردم. به بروری آمدم و به دفتر معاملات املاک مربوط به اقبال، داماد عمویم رفتم. به دفتر معاملات املاک، «پاراپاتی» میگفتند. وقتی به آن جا رسیدم، رازق نوید و عیدمحمد کریمی، پسران مامایم را دیدم که هر دو از کراچی آمده بودند و در دفتر معاملات املاک، کنار اقبال نشسته بودند. ما از دیدار هم خیلی خوشحال شدیم. رازق نوید، دانشجوی سال اول دانشگاه بامیان بود که دوره تعطیلات تابستان را در کراچی گذرانده بود و پس از سقوط شهر مزار شریف و بامیان دیگر بازنگشته بود. بعد از اینکه احوالپرسی کردیم، گفتند ما عکس و مشخصاتمان را به اقبال دادهایم تا پاسپورت درست کند و امروز پس از چاشت به طرف ایران حرکت میکنیم. من گفتم ما بر عکس شما تصمیم داریم به کراچی برویم. آنها وقتی متوجه تصمیم من شدند، به شدت مخالفت کردند و آن قدر از مشکلات و بیکاری در کراچی گفتند که من هم منصرف شدم. بعد یک قطعه عکس و مشخصاتم را به اقبال دادم که برای من هم پاسپورت درست کند، البته از نوع جعلی آن که در کویته به آن پاسپورت نمبر 2 میگفتند. اقبال گفت تا ظهر درست میشود. قبل از ساعت چهار باید همین جا جلوی دفتر باشید که حرکت میکنیم.
من با آنها خداحافظی کردم. سر راهم به آرایشگاه رفتم و موهایم را اصلاح کردم. بعد دوباره به اتاقم در مِریآباد رفتم تا کیف و وسایلم را بردارم. داستان را برای احمدزاده و رسا تعریف کردم. آنها ناراحت و غمگین شدند و خیلی سعی کردند مانع رفتنم به ایران شوند، اما من تصمیم خود را گرفته بودم. برادران بزرگم در ایران زندگی میکردند و شوق دیدار آنها هم مرا بیشتر به سوی ایران میکشاند.
حمام کردم. بعد کیف و وسایلم را برداشتم و با دوستانم احمدزاده و رسا خداحافظی کردم و دوباره به طرف «بروری» برگشتم و مستقیم به منزل خالهام رفتم. وقتی رسیدم، از چاشت گذشته بود. رازق و عیدمحمد هم آن جا بودند. خالهام آن روز نذر داشت و «دلده» پخته بود. برای ما هم از همان غذای نذری آورد و ما سه نفری تا جایی که میتوانستیم، دلده را نمک زدیم و با دوغ مخلوط کردیم و آن قدر خوردیم که سنگین شده بودیم.
ساعت نزدیک به چهار شده بود که خالهام چای آورد، اما برای ما دیر شده بود و چای نخوردیم. خاله یک مقدار کِشته آورد و ما جیبهایمان را پر از کشته کردیم. بعد قرآن را گرفت و ما آن را بوسیدیم و از زیرش رد شدیم و با عجله خداحافظی کردیم و به طرف دفتر معاملات املاک اقبال راه افتادیم. وقتی به آن جا رسیدیم، جمعیت زیادی گرد آمده بود. در میان آنها رحمتالله انوری و ضیا جعفری، نوههای عمهام را دیدم. خوشحال بودیم که دوستان و آشنایان همسفر زیاد داریم.
ساعت چهار و نیم، اتوبوس 302 آمد و ما سوار شدیم. پس از نیم ساعت معطلی، اتوبوس از پیر، جوان، کودک، زن و مرد که همگی آواره و مهاجر افغانستان بودند، تکمیل شد و به سوی تفتان حرکت کردیم که نقطه تقاطع مشترک ایران، پاکستان و افغانستان است.
سفر بدی بود. مدت زیادی، ما را در طول مسیر معطل کردند و اتوبوس پی در پی در راه توقف میکرد. تعداد مسافران بیشتر از گنجایش اتوبوس بود و بعضیها روی کف اتوبوس خوابیده بودند. من و عیدمحمد کنار هم نشسته بودیم. رازق نوید و جوانی دیگر که از دره صوف بود، در صندلیهای پشت سرمان نشسته بودند و یک نوعروس و داماد هم در صندلیهای پیش رو. عروس را موتر گرفته بود و لحظه به لحظه حالش بد میشد و استفراغ میکرد. بوی خیلی بدی میپیچید و چارهای جز تحمل نداشتیم.
شب که شد، بعضیها به خواب رفتند، اما من و عیدمحمد خوابمان نبرد و در طول شب قصه کردیم. بهار امسال، زمانی که من از کویته برگشته بودم، 1000 روپیه به او قرض داده بودم. از این بابت، از من سپاسگزاری کرد و از زمستان پارسال و روزهای دشوار تحریم تعریف میکرد که چه روزهای سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشته بود و مردم از نبود مواد غذایی و دارویی چه مصیبتهایی را که تحمل نکرده بودند. چند بار چشمانش پر اشک شد که چه طور خواهرزادهاش از نبود دوا فوت شده بود.
ساعت از دوازده گذشته بود و من خیلی تشنه بودم. فکر کردم دلده و نمک کارش را ساخته است و تشنگی امانم را بریده بود. امیدوار بودم اتوبوس بالاخره در یک رستوران سر راهی توقف کند و ما آب و چای بخوریم، اما همچنان به مسیرش ادامه داد تا اینکه صبح روز بعد پس از پانزده ساعت به تفتان رسیدیم. ما را در حومه شهر و پیش مسافرخانهای گلی پیاده کرد که هیچ امکاناتی نداشت و اطرافش تا چشم کار میکرد، بیابان خشک و بی آب و علف بود.
رستوران خیلی کثیف بود و حال آدم به هم میخورد. چند بلوچ روی زیراندازی چرک و کثیف دراز کشیده بودند و سیگار دود میکردند. تشنگی من لحظه به لحظه بیشتر میشد و منتظر چای بودم. چای را که آوردند، آن قدر کثیف و بدبو بود که جرئت نکردم بخورم. پسرکی را صدا کردم که یک بوتل آب معدنی یا نوشابه برایم بیاورد، اما او نفهمید و سرش را پایین انداخت و رفت. به اقبال گفتم: «بیرون از این جا دکان یا فروشگاهی نیست که من آب بخرم؟» او خندید و گفت: «زیاد سوسولبازی در نیار و از همین چای بخور وگرنه صبر کن تا نیم ساعت دیگر به زاهدان میرسیم».
انگارۀ این که انسانها، منطقه و کشورها گذشتهای دارد كه گذر زمان خط کم رنگی بر آن مینگارد، این نگارهها خط کج و معوج تاریخ است که قصه زندگي بشر را در آن بازگو میکند- آنچه بر وی گذشته است، كارهايي كه انجام دادهاند، و رويدادهايي كه رخ دادهاند، سرگذشت این بشر خاکی به شمار ميآيد. اين سرگذشت با دو روش پايدار ميماند: