لحظههای گرگ و میش
از جایم بلند شدم. کولهپشتی و ملحفهام را گرفتم و به سمت سایهبان رفتم که کمی روشنتر به نظر میرسید. عمامهام را دور سرم پیچیدم. سپس آمدم و دست حاجی سخیداد و همسرش را گرفتم و به سمت موتر رفتیم. بقیه همسفران هم آمدند. چرخهای موتر به حرکت افتاد و به سمت قندهار حرکت کردیم.
آن شب، باران خوبی باریده بود. زمین خیس بود و هوا خنک و ملایم شده بود. از گرد و خاک جاده هم خبری نبود. از کامیونها و دیگر موترهای سنگین میگذشتیم و من دشت را تماشا میکردم. تنه درختها خاکی و دشت قهوهای رنگ بود.
در طول مسیر، هر از چند کیلومتر که میرفتیم، گروهی از نوجوانان لاغراندام و آفتاب سوختهای را میدیدم که با بیل، سنگریزه و خاک برمیداشتند و در چالههای جاده میریختند و راننده بی آنکه اجباری در کار باشد، توقف میکرد و به آنان کمی پول میداد.
در آن سوی جاده، کاروان کوچیها همراه با رمههای بز، گوسفند و شترانشان در حال حرکت بودند و کم کم به سوی مناطق گرمسیر میرفتند. زنان و کودکانشان سوار الاغ و شتر بودند و مردانشان تفنگ به دوش، رمهها را اداره میکردند. گاه گاهی بزغالههایشان وسط جاده جلوی موتر میپریدند و حرکت موتر آهستهتر میشد.
هنگام ظهر، در جادهای گلآلود، تا آن جا که میتوانستیم حدس بزنیم ده کیلومتر به قندهار مانده است، گیر کرده بودیم. بارندگی دیشب شدید بود و سیل، جاده را تخریب کرده بود. لحظهای داخل موتر نشستیم. بعد پایین شدیم و هر کس جایی را برای خود پیدا کرد و نشست. کمی آن طرفتر چند موتر از طالبان هم توقف کرده بودند که سواریهایشان کلاً مسلح بودند و با همدیگر گپ میزدند. فهمیدم که صحبتشان از جنگ است. برای کنجکاوی به آنها نزدیک شدم و به یک موتر دیگر تکیه دادم. نگاهم به طرف کارگران بود، اما گوشم به حرفهای طالبان. از جنگ و عملیات دیشب صحبت میکردند. متوجه شدم که حمله به سوی دایمیرداد موفق نبوده، اما در تخار، طالبان پیروزیهای بزرگی داشتند و خوشحال بودند که به زودی حلقه محاصره در شمالشرق افغانستان کامل میشود. انگار نیروهای احمدشاه مسعود شکست سختی متحمل شده بودند.
پس از یک ساعت، جاده درست شد و حرکت کردیم. به قندهار که نزدیک شدیم، دوباره ترس و دلهره، وجود ما را فرا گرفت. راننده گفت: «پاسگاه طالبان در ورودی قندهار است و مسافران را شدید بازرسی میکنند. بهتر است به جز پیرمردان و زنان، هزارهها و کسانی که پشتو بلد نیستند، پایین شوند و آن طرفتر از پشت درختان و کشتزارها از راه فرعی پیاده بیایند تا پاسگاه را پشت سر بگذرانیم.» شش نفر پیاده شدند و ما آرام آرام به راه خود ادامه دادیم و لحظات بعد به پاسگاه ورودی قندهار رسیدیم. موتر توقف کرد و یک طالب مسلح آمد و همه را زیر چشمی و خشمگین برانداز کرد و به اتاقک خود برگشت. کمی پچپچ کردند و دوباره با دو طالب دیگر که عمامه به سر نداشتند و موهایشان تا بازو بلند بود و از فرق سر به دو بخش تقسیم کرده بودند، به طرف ما آمدند. گفتند که همه پیاده شوند. همگی پیاده شدیم. اول به طرف من آمد. وقتی نگاهش به چشمم افتاد، گفت: «طالب هستی؟» گفتم: «بلی ملا صایب.» چیزی نگفت و به سمت بقیه رفتند و شروع به بازرسی کردند. وقتی چیز مهمی نیافتند، گفتند: «کجا میروید؟» همه یکصدا گفتند: «قندهار.» دوباره با همدیگر پچپچ کردند و گفتند که سوار شوید و بروید.
موتر حرکت کرد و به جایی رسیدیم که با بقیه مسافران قرار داشتیم. آنها که زودتر از ما رسیده بودند، سوار شدند و چند دقیقه بعد به مرکز شهر قندهار، در چهارراه دروازه کابل رسیدیم و پیاده شدیم. مسافران پراکنده شدند، اما من، حاجی سخیداد و همسرش، سردار، عوض کور، یاسین مالستان و دو پیرمرد دیگر به سمت هتل «آته سخی» رفتیم که محل اتراق مسافران کمپول و بیبضاعت بود.
من به حاجی سخیداد گفتم: «شما همین جا نان بخورید. من میروم به دکان کلوچهپزی دوستم که آن طرف چهارراه است.» گفت: «اگر زود نیایی، ما میرویم.» گفتم: «نه، تا شما نان بخورید، من خودم را میرسانم.» سپس با عجله، خودم را به کلوچهپزی اسحاقعلی رساندم که پسرکاکای مادرم میشد و من زمستان سال قبل در آن جا کار کرده بودم.
وقتی به آن جا رسیدم، اسحاقعلی و پسرش، بصیر، قورمه سبزی که با پیاز و گوشت مخلوط شده بود، میخوردند و از دیدن من خوشحال و شوکه شدند. من بلافاصله دست و صورتم را شستم و مشغول خوردن شدم. خوشحال بودم که بعد از سه روز غذایی خوشمزه و لذیذ میخوردم. پس از آن چای سبز آماده بود که دو پیاله چای هم خوردم. اوضاع و احوال منطقه را برای آنان شرح دادم و بعد خداحافظی کردم. بصیر کمی کیک و کلوچه به من داد و به سمت هتل برگشتم.
***
وقتی به هتل برگشتم، حاجی سخیداد ناراحت بود که چرا دیر کردی! موتر آماده است. همین حالا باید به سمت «اسپین بولدک»[1] حرکت کنیم. من کولهپشتی خودم و اثاثیههای حاجی سخیداد را که دو گونی سنگین بود، گرفتم و با هم از هتل بیرون آمدیم.
موتر تویوتا روبهروی هتل آماده بود. همگی سوار شدند. حاجی سخیداد و همسرش هم روی «سیت موتر» کنار راننده نشستند و میخواست من پشت سر سوار شوم، اما من قبول نکردم و به حاجی سخیداد گفتم: «خودت دیدی که در کَندِی پُشت چه اتفاقی افتاد؟ از این به بعد اوضاع بدتر است و مسیر «بولدک»، خطرناکتر از همه جاست. اگر من کنار راننده ننشینم، ممکن است طالبان به من شک کند و اسیر شوم. چون طالبان به پیرمردان و زنان کار ندارد. فقط جوانان را اسیر میگیرند و خیلیها را هم به رگبار میبندند.» حاجی سخیداد اول قبول نمیکرد، اما وقتی من اصرار کردم و دلیل آوردم، به ناچار قبول کرد. من به جای او کنار همسرش نشستم و موتر به سمت «اسپین بولدک» حرکت کرد.
هنگامی که از شهر میگذشتیم، شهر در گرد و خاک گم بود و باد شدید گرم از سمت مقابل به سر و صورتمان میزد. قطار موترهای طالبان از خیابان اصلی میگذشتند. کامیونها و دیگر موترهای باری هم از خیابانهای دیگر به خیابان اصلی میپیوستند. هنگامی که ما بیرون رفتیم و قندهار را پشت سر گذاشتیم و به جاده اصلی رسیدیم، قطاری طولانی از کامیونها پر از چوبهای چهارتراش به سوی پاکستان میرفت. ما آهسته و پیوسته پیش میرفتیم تا اینکه در یک قسمت پهنتر از آنها جلو زدیم و بعد با سرعت بیشتر به حرکت ادامه دادیم.
در راه، خانهها و باغهای بزرگ و نهرهای پر آب و باغچههای سبزیکاری دیده میشد که روی برگهایش گرد و خاک نشسته بود. میتوانستیم به آن سوی دشت نگاه کنیم و خانههای روستایی و کشتزارهای سبز و پر محصول خربوزه و هندوانههای للمی، کاریزها و کوهها را در دو سوی جاده ببینیم.
نیم ساعت که راه رفتیم، راننده موتر را کنار یک جوی آب نگه داشت تا موتور را خنک کند. کمی آن طرفتر کنار جاده، آلاچیقی پر از تربوز (هندوانه) و خربوزه بود. پیرمردی کنارش دراز کشیده بود و یک پسربچه پشت ترازو نشسته بود. من به سوی آنها رفتم و با پیرمرد حرف زدم. یک خربوزه خریدم و به طرف موتر برگشتم. موتر حرکت کرد. پسرک که یک خال بزرگ سیاه روی گونهاش بود، زبانش را برای ما درآورد، اما پیرمرد دست تکان داد. من با مُشتم، خربوزه را پاره کردم. نصفش را به مسافران پشتی دادم و بقیه را من و همسر حاجی سخیداد خوردیم. شیرین و خوشمزه بود و آبش از دو طرف لبمان روی لباسها میریخت.
هنوز آفتاب غروب نکرده بود که پس از سه ساعت، مسیر 100 کیلومتری قندهار ـ بولدک را پشت سر گذاشتیم. به ورودی این شهر و محل ایست و بازرسی طالبان رسیده بودیم. در دو طرف جاده، تویوتاهای زیادی را میدیدیم که پر از افراد خسته و کلاشینکف به دوش طالبان بود. سیمهای خاردار و تابلوهایی به نشانه ایست و بازرسی دیده میشد، چهره محل را کاملا جنگی کرده بود.
دروازه ورودی را دو ستون چوبی تشکیل میداد که به هر دو ستون، زنجیر وصل بود و موترهای زیادی پشت زنجیر توقف کرده بودند. کنار ستونها، طالبان تفنگدار ایستاده بودند و نوار کاستهایی را میشکستند که از موترها گیر میآوردند و به ستونهای چوبی آویزان میکردند. سپس دیوانهوار قهقهه میکردند.
آفتابِ داغ میتابید و بازرسی کُند بو.، ما گرمازده و بیحال شده بودیم. عرقهای ما که با گرد و خاک جاری شده بود، اینک به گِل تبدیل شده بود. لحظاتی گذشت تا نوبت بازرسی به موتر ما رسید. دو طالب مسلح پیش آمدند که چشمشان از شدت سرمه، سیاه و تاریک شده بود و عمامههایشان را طوری بسته بودند که روی گوششان لمیده بود. موهای ژولیده و بلندشان را از پشت سر به جلو آورده بودند و با ریش انبوهشان یکی شده بود و همین نیز قیافههایشان را وحشتناک و هولانگیز ساخته بود. همه جای موتر را بازرسی کردند تا اینکه یک کاست پیدا کردند. از راننده خواستند تا ضبط را روشن کند و کاست را امتحان کند. راننده گفت: «طالب جان، این کاست خراب است و روده آن پاره شده است.» طالب وقتی متوجه خرابی کاست شد، آن را پس داد و ما حرکت کردیم.
وقتی از پاسگاه دور شدیم، راننده گفت: «به ریش پدرتان خندیدم. کاست را عمداً پاره کرده بودم. حالا با یک نوارچسب وصل میکنم و گوش میدهم.» راننده از اینکه طالبان را فریب داده بود، خوشحال بود و احساس غرور میکرد و با سرعت تمام، ما را به مقصد نهاییمان در «اسپین بولدک» رساند و ما پیاده شدیم و از اینکه آخرین بازرسی طالبان را به سلامت پشت سر گذاشته بودیم، خوشحال بودیم.
***
این جا زیاد توقف نکردیم و بدون معطلی سوار موترهای کویته پاکستان شدیم. راننده پشتون، همه را شمرد و گفت: «چند نفر هزاره است؟» حاجی سخیداد بلافاصله پاسخ داد که هشت نفر هزاره هستیم. راننده گفت: «کرایه شماها 80 روپیه میشود و از بقیه 70 روپیه.» من اعتراض کردم که برای چی و این ناعادلانه است! راننده گفت: «چون هزارهها تا سرای نمک میروند و بقیه زودتر پیاده میشوند.» من گفتم: «پس مشکلی نیست. ما هشت نفر تا سرای نمک میرویم.» من کنار راننده نشستم و بقیه مسافران در صندلیهای پشتی.
آفتاب طلایی رنگ کم کم در حال غروب بود. موتر حرکت کرد و از مقابل ساختمان ولسوالی اسپینبولدک گذشت. من در دلم خوشحال بودم که تا لحظات دیگر وارد خاک پاکستان خواهیم شد و این لحظههای تلخ و وحشت به پایان خواهد رسید، اما ناگهان راننده به سمت یک کوچه باریک پیچ خورد و بعد وارد یک گاراژ بزرگ شد و سپس توقف کرد.
آن جا ساختمانی کاهگلی بود با حویلی بزرگی که دور تا دورش، زاغهها و انبار مهمات و اسلحه بود. انواع و اقسام اسلحه را آن جا میدیدم، اما هیچ کسی دیده نمیشد. با ناراحتی از راننده به پشتو پرسیدم که برای چی این جا آوردی؟ گفت: «دستور طالبان است. باید این جا همه را بازرسی کنند».
لحظهای در سکوت گذشت تا اینکه چهار طالب مسلح از اتاقکی در آخر حویلی آمدند و دور موتر را محاصره کردند. سپس یک نفرشان که لنگ و نامتعادل بود، درِ موتر را باز کرد و با لهجه ویژه کسانی که تازه فارسی یاد گرفته باشند، گفت: «هزارهگان پایان شوید!» من که کنار راننده نشسته بودم، قلبم تُندتُند میزد. حاجی سخیداد با همسرش، سردار و عوض کور سنگشانده، یاسین مالستان و دو پیرمرد دیگر که از زیرک جاغوری بود، پیاده شدند.
طالب سیاه سوخته دیگری پیش آمد که از ناحیه صورت و گونه مجروح بود. پلک پایین چشم به پایین چاک خورده بود و چنین به نظر میرسید که از آن خون جاری است. بر اثر چاکخوردگی پلک پایین، سیاهی چشم بالا رفته و زیر پلک بالایی گم شده بود و انسان را با نگاه خود، به مرگ تهدید میکرد. جای یک زخم عمیق و بزرگ بر گونه، لب را از گوشه دهان بالا برده و بینی را به سوی خود کشیده بود. لب از گوشه دهان به صورتی بالا رفته بود که نیشش باز شده و با آن چشم هولانگیز، هماهنگ گشته بود. هماهنگی چندشآور چشم و نیش، نیمرخ نفرتانگیزی به او بخشیده و هیولایی عجیبالخلقه ساخته بود که آدم را به وحشت میانداخت. وی گفت: «همگی کتار شوید! (همه صف بگیرید).» بعد یکی یکی شمرد و گفت: «به ما راپور داده بود که هشت نپر (نفر) هزاره هستید. حالا چرا هپت نپر (هفت نفر) هستید؟ یک نپر (نفر) دیگهتان به کجاست؟» مسافران چیزی نگفتند و طالب به سمت موتر آمد.
سرش را داخل موتر کرد و رو به مسافران گفت: «شماها هزاره نیستید؟» همه گفتند: «نه نیستیم.» دوباره از راننده به زبان پشتو پرسید که چرا یک نفرشان کم است؟ راننده هم تعجب کرده بود و گفت: «شاید اشتباه شده و همین هفت نفر بوده.» من هم با تأیید حرف راننده به پشتو گفتم: «بلی حتماً هفت نفر بوده!» طالب دوباره به سمت مسافران برگشت و شروع به بازرسی کرد. ابتدا چمدانهای آنان را بررسی کرد. حاجی سخیداد برای پسرانش، کِشته، قوروت، گندم بریان و بادام آورده بود که طالب بازرس همه را دور ریخت. حاجی سخیداد صدا میزد که: «آخون بیا کمک، آخون بیا کمک!» منظورش، من بودم؛ چون در طول مسیر به من «آخون» میگفت.
من در حالی که وجودم را ترس و دلهره فرا گرفته بود و قلبم به شدت میپرید، چیزی نمیگفتم و نگران خودم بودم که مبادا الان مرا هم شناسایی کنند! اگر به من شک کنند، چه خواهد شد؟ اگر کولهپشتی و جیبهای مرا بگردند، چه کنم؟
سند فراغت صنف دوازده را چند روز قبل از لیسه هدایت گرفته بودم که شاید روزی برای ادامه تحصیل به دردم بخورد. حالا سند داخل کولهپشتی بود. تقویم ایرانی که صفحات اولش، عکس امام خمینی و خامنهای چاپ شده بود و بهار همین سال از کویته خریده بودم، درا جیبم بود. اینبر ترس و اضطرابم افزوده بود. حاجی سخیداد همچنان صدا میزد که: «آخون بیا کمک، آخون بیا کمک!»
من میان دلهره و امید، در حالی که نفس در سینهام حبس بود، آیتالکرسی خواندم و ذکر «یا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِكْشِفْ كَرْبى بِحَقِ اَخْیكَ الْحُسَیْنِ» را تکرار میکردم. بعد راننده هم پایین شد و رفت کنار طالبان ایستاد. من که چشمم به طرف آنها بود، به آرامی تقویمم را از جیبم درآوردم و زیر صندلی راننده پنهان کردم و تا آخر پیاده نشدم. بعد بازرسی بدنی شروع شد. جیب، کلاه، عمامه و هر جای دیگر را که شک داشتند، میگشتند تا نامه و سندی که مربوط به ایران باشد، پیدا کنند. مرتب به پشتو فُحش میدادند که شما مزدوران، نوکران و جاسوسان ایران هستید! شما کافر هستید. از هر کس حتی اگر مُهر نماز گیر میآورد، دور میانداخت و صاحبش را چند سیلی میزد!
خوشبختانه چیزی که باعث گرفتاری شود، پیدا نکردند، اما برای اینکه خشمشان را کمی کاهش بدهند، مسافران هزاره را بردند تا محوطه گاراژ را تمیز کنند! دیگر کم کم سر و صدای بقیه مسافران که همگی پشتون بودند، در آمد که دیرمان شده است. اگر آنها را آزاد نمیکنید، ما پیاده میشویم و با موتر دیگر میرویم. بالاخره بعد از یک ساعت معطلی، مسافران هزاره برگشتند و سوار موتر شدند.
راننده هم سوار شد و موتر به حرکت افتاد و آرام آرام از همان کوچه باریک به جاده اصلی وصل شد. نفسهای حبسشده من کم کم آزاد شد و رنگ و روی بقیه مسافران هم به حالت عادی برگشت تا اینکه لحظات بعد به دروازه ورودی پاکستان رسیدیم. سردر ورودی نوشته بود: «خوش آمدید شفیع پاکستان» و بالای در، پرچم پاکستان با رنگ سفید و سبز و در میانه آن، علامت هلال و ستاره، بلند به اهتزاز درآمده بود. ما بدون پاسپورت و بازرسی از مرز عبور کردیم و وارد «چمن»، اولین شهر مرزی پاکستان شدیم.
جادهها سالم بود و از گرد و خاک هم خبری نبود. همچنان رفتیم و از مناطق مسکونی گذشتیم و به دامنه کوه کوژک رسیدیم. راننده کنار یک مسجد توقف کرد و از مسافران خواست تا نماز مغرب را این جا بخوانند. من پیاده نشدم و تقویمم را از زیر صندلی راننده درآوردم و چیزهایی یادداشت کردم. روی داشبورد راننده، یک ماژیک سیاه بود. برداشتم و ناخودآگاه، عکسهای امام خمینی و خامنهای را کلاً سیاه کردم. فکر کردم باز هم به ایست و بازرسی طالبان مواجه میشویم. بعد یادم آمد که ما در خاک پاکستان هستیم.
چشمم به آیینه موتر خورد. در لباس طالبانی با چشمان سرمه و عمامهای که به سرم زده بودم، خیلی شبیه طالبان شده بودم! با خود گفتم پس بیجهت نبوده که من را نشناختند.
دقایقی گذشت. مسافران از نماز برگشتند و موتر حرکت کرد و جاده پر پیچ و خم کوه گوژک را درنوردید. هوا تاریک بود و باد ملایم کوهستانی میوزید و دلهای خسته و خونین ما کمی خنک میشد. همچنان که کنار راننده نشسته بودم به بیرون مینگریستم، کلبهها و خانههای چراغانی را در دامنه کوه تماشا میکردم. دیگر ترس و اضطراب نداشتم. بقیه مسافران هم همین طور بودند. همسر حاجی سخیداد که کنار من نشسته بود، خوشحال به نظر میرسید و تازه اخمهایش باز شده بود. بادام و کِشته از جیبش درآورد و به من داد. من که خیلی تشنه بودم، کِشتهها را میخوردم و کمی از تشنگیام رفع میشد و بادامها را برای صبحانهام نگه میداشتم.
موتر همچنان از روی کوه میگذشت و مارپیچ به سوی پایین سرازیر میشد. با تمام شدن این جاده به شهر کویته نزدیک شدیم و لحظات بعد به محله «پشین» رسیدیم که ناگهان موتر توقف کرد. دیدم که پلیسهای پاکستانی دور موتر را حلقه زدند و بعد از بین مسافران، پیرمردان هزاره را پایین کردند و پاسپورت میخواستند. وقتی فهمیدند پاسپورت ندارند، گستاختر شدند و پول میخواستند. مشاجره لفظی درگرفت و داد و بیداد زیاد شد. بعد راننده پایین شد و با جار و جنجال، از هزار روپیه به صد روپیه قناعتشان دادند. وقتی پول را گرفتند، راضی به نظر میرسیدند و از غرورشان کاسته شد و اجازه دادند که ما بگذریم.
هنگامی که وارد شهر شدیم، شهر شلوغ و روشن بود و مردم در رفت و آمد بودند. از میان شلوغیها میگذشتیم و من هتلها و تالارهای باشکوه را تماشا میکردم که کنار خیابانها قد برافراشته بود. هنگامی که به میزان چوک رسیدیم، دوباره موتر توقف کرد و مسافران غیر هزاره پیاده شدند. سپس ما از علمداررود به سمت سرای نمک حرکت کردیم. بعد به سوی خیابانی فرعی پیچیدیم که چراغ نداشت. در نهایت، جلوی یک مسافرخانه رسیدیم که چراغهای رنگارنگ به در ورودی آن آویزان بود. کولهپشتیام را گرفتم و از موتر پیاده شدم. کولهپشتی من خیلی سبک بود؛ چون به جز دو پیراهن و یک صابون و شامپو و کمی کیک و کلوچه که بصیر داده بود، چیزی در آن نبود. بقیه هم پیاده شدند و من گونیهای سنگین حاجی سخیداد را گرفتم. سپس وارد مسافرخانه شدیم. دربان بیرون آمد. خیلی مؤدب بود و راهنماییمان کرد.
هر کس برای خود اتاقی گرفت و رفت. من و حاجی سخیداد اتاق خیلی خوبی گرفتیم که بزرگ و دلباز بود و رو به حویلی که درخت و سبزی کاشته بود و زیر نور چراغها زیباتر شده بود. حاجی سخیداد این جا را میشناخت و قبلاً هم آمده بوده و با صاحب مسافرخانه که اصالتاً از جاغوری بود، آشنا بود. گفت: «این جا رستوران هم دارد. بهتر است اول غذا بخوریم.» من هر چند بسیار گرسنه بودم، ولی گفتم تا حمام نکنم، حالم خوب نمیشود! بالاخره پس از چند روز حمام گیر آورده بودم. لباس، صابون و شامپویم را از کولهپشتی درآوردم و به حمام رفتم. تمام خوبیهای این مسافرخانه یک طرف و حمامش یک طرف! زیر دوش آب گرم و ملایم، تلافی این چند روزه را درآوردم که از گرد و خاک و عرق غرق گِل شده بودم. وقتی تر و تمیز بیرون آمدم، احساس خنکی و پاکی داشتم.
وقتی به اتاق برگشتم، حاجی سخیداد و همسرش نبودند. گفتم حتماً به رستوران رفتهاند. من هم از پلهها بالا رفتم. حاجی سخیداد را دیدم که با همسرش غذایی شبیه نان و شوربا میخوردند. کنارش روی یک صندلی نشستم و پلو با مرغ سفارش دادم. چند لحظه که گذشت، پیشخدمت که پیراهن تنبان سفید و واسکت سیاه به تن داشت و خیلی مرتب بود، سفارش من را آورد و روی میز گذاشت. تشکر کردم. غذا را کامل خوردم و نوشابه کوکاکولا هم نوشیدم. خنک و گوارا بود و لذت بردم.
روبهروی من، در میزی دیگر، دو مرد بسیار شیک که یکی لاغراندام سفیدچهره و دیگری کمی چاق و گندمرنگ بود و موهای خیلی بلندی داشت، توجهم را به خود جلب کردند. آنان از جنگ افغانستان صحبت میکردند. خوب که دقت کردم، مرد چاقتر را شناختم که داوود احمدزاده، از قریه خودم، تبقوس است. او از نظامیهای دوآتشه سازمان نصر و حزب وحدت اسلامی بود. همیشه کُت پلنگی و کلاه شاپو میپوشید. او هم مرا شناخت. از صندلیهایمان بلند شدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. کنارشان نشستم و گفتم: «من همین امشب از افغانستان رسیدهام. چند روز در راه بودم و از دنیا بیخبر هستم! شما داشتید از افغانستان صحبت میکردید. چه خبرهای تازه؟» احمدزاده که بسیار شوخطبع و بذلهگوست، چند جوک و متلک پراند و گفت: «شما تازه از آن جا آمدهاید. بهتر است شما تعریف کنید.» من وضعیت راهها و رسیدنم تا آن جا را شرح دادم. بعد آنها صحبت کردند که متأسفانه وضعیت خوب نیست. گفتند که در خط مقابل اتحاد شمال، طالبان با همکاری جنرالان پاکستانی در مواضع تعرضی است. در جبهههای شمال به ویژه تخار و قندوز، خطوط دفاعی را شکافتهاند و به سوی تالقان پیشروی کردهاند و تلفات سنگینی به نیروهای احمدشاه مسعود وارد شده است. البته در جبهه دایمیرداد و غزنی، مواضع دفاعی خوب هست.
بعد از این گفتوگو با آنها خداحافظی کردم و از پلهها پایین رفتم. هنگامی که شام آورده بودند، پول غذا را داده بودم. پیشخدمتی که شام آورده بود، کنار در روی صندلی نشسته بود. لبخند زد و گفت: «انعام ندادی!» یک اسکناس ده هزار افغانی به او دادم و گفتم: «هنوز پول پاکستانی ندارم.» تشکر کرد. با او خداحافظی کردم و به اتاقم برگشتم.
حاجی سخیداد و همسرش خوابیده بودند و چراغ خاموش بود. کمی نور از بیرون میتابید. به سمت رخت خوابم رفتم. ملحفهها نرم و لطیف و رختخواب راحت و تمیز بود. احساس کردم به خانه برگشتهام. خودم را به خواب سپردم، اما اندوه آن دو جوان و آن حادثه غمانگیز و جنایت طالبان از ذهنم پاک نمیشد.
[1]- «اسپینبولدک» شهر مرزی است که در جنوب ولایت قندهار در شمال کویته پاکستان واقع است. این شهر درست در کنار خط مرزی دیورند با پاکستان موقعیت دارد. در سال 1373 در حالی که مردم افغانستان و بویژه ساکنان شهر کابل در آتش جنگهای داخلی میسوخت، گروه طالبان با حمله به این شهر ظهور کرد و به سرعت قندهار، غزنی و مناطق جنوبی افغانستان را تا میدانشهر در نزدیکی کابل، به تصرف خود در آورد.
انگارۀ این که انسانها، منطقه و کشورها گذشتهای دارد كه گذر زمان خط کم رنگی بر آن مینگارد، این نگارهها خط کج و معوج تاریخ است که قصه زندگي بشر را در آن بازگو میکند- آنچه بر وی گذشته است، كارهايي كه انجام دادهاند، و رويدادهايي كه رخ دادهاند، سرگذشت این بشر خاکی به شمار ميآيد. اين سرگذشت با دو روش پايدار ميماند: