لحظههای گرگ و میش
همسفرانم داشتند صبحانه میخوردند. من هم یک چای خواستم و نان و بوسراغی را خوردم که خواهرم برایم گذاشته بود. پس از آن برای درک اوضاع و احوال، از مسافرخانه بیرون رفتم. کمی قدم زدم، دکانها کم کم باز میشد و زندگی در این بازار پرخاک جریان پیدا میکرد. کمی سر و گوش آب دادم و حال و هوای مردم را جستوجو کردم. با برخی از دکانداران و رانندهها صحبت کردم؛ اوضاع را بدتر از دیروز یافتم و بعد به مسافرخانه بازگشتم.
با همسفرانم، سردار و یاسین صحبت کردم و وضعیت را شرح دادم. سردار گفت که عجله نکنید. من با صاحب رستوران که رفیق من است، دوباره مشورت میکنم. اگر وضع راه مناسب نبود، مجبوریم امروز هم صبر کنیم و این جا بمانیم. همگی قبول کردیم. لحظاتی بعد که خلوت شد، سردار پیش صاحب رستوران رفت و کمی با هم حرف زدند و دوباره برگشت و گفت و ضعیت راه خوب نیست. تا پس از چاشت باید صبر کنیم. یکی از دوستان صمیمی صاحب رستوران که مسافرکش مطمئن و مورد اعتمادش بود، به کابل مسافر برده است. به احتمال زیاد، امروز برمیگردد. اگر برگشت، با او شاید بتوانیم به طرف قندهار حرکت کنیم.
من لحظاتی در گوشه رستوران دراز کشیدم، ولی فکر و خیال اجازه نداد خوابم ببرد. مسافرخانه را ترک کردم تا در بازار چرخ کوتاهی بزنم. بازار که نه، بیشتر به مخروبهای میماند و مردمان خسته و مفلوکی که گرفتار درندهخویانی به نام طالبان شده بودند و لحظه به لحظه، گروه گروه، از این جانیان قرن با لباسهای ژنده و عمامههای چرکین سیاه و سفید با ریشهای بلندی که در زندگی کوتاه و تراش نشده بود، تا دندان مسلح با انواع سلاحهای سبک و سنگین، سوار بر تویوتاها و داتسونهای ژاپنی رژه میرفتند و چه گرد و خاکی که به هوا بلند نمیشد. کمی آن طرفتر، یکی از این موترها توقف کرد. بعد طالبی پیاده شد و نوجوانی را که کنار چهارراه کفاشی میکرد، مثل یک بزغاله بلند و به گوشه تویوتا پرت کرد. طالبی دیگر که قیچی به دست داشت، موی سر نوجوان را چهارترک قیچی کرد و باز هم به بیرون پرتش کرد و دوباره گرد و خاک بلند شد و به سمت دیگر حرکت کردند.
من به طرف نوجوان رفتم. خیلی ترسیده بود و صورتش مثل گچ سفید شده بود. فکر کرد من هم طالب هستم. میخواست فرار کند، اما من با مهربانی صدایش کردم و گفتم که مشتری هستم. میخواهم کفشم را واکس بزنی. وقتی خیالش راحت شد که طالب نیستم، سر جایش نشست. من هم کنارش نشستم و کفشم را دادم تا واکس بزند. به این بهانه، کم کم سر صحبت و درد و دل را با او باز کردم و از اوضاع و احوال این منطقه و طالبان پرسیدم. نوجوانی بیسواد بود، اما خوب و بد را تشخیص میداد. از بیسوادی و نبود مکتب و مدرسه رنج میبرد. من گفتم: «این گپها را رها کن. از دیروز صحبت کن که دیروز عصر این جا چه خبر بود؟ من از دور میدیدم. فکر کنم جنازه زیاد آمده بود؟» همزمان که کفش واکس میزد، گفت: «بلی، دیروز چندین کاماز پر از جنازههای طالب آمد. برای همین امروز این قدر یاغی شدهاند و به هیچ کس رحم نمیکنند. ببین موهایم را چه شکلی درست کرد!» گفتم: «نگران موهایت نباش جوان! دوباره بلند میشود».
واکس کفشم که تمام شد، 10 هزار افغانی به او دادم، اما او قبول نمیکرد و گفت پنج هزار افغانی میشود. من گفتم اشکالی ندارد. بقیهاش انعامت باشد. بعد با او خداحافظی کردم. جوان پشتون خوشحال شد و من باز هم کمی در این بازار مخروبه چرخ زدم و نزدیکیهای چاشت، دوباره به مسافرخانه برگشتم.
آخوند سلمان، مفلوک و با حال و روزی نزار، گرسنه و تشنه هنوز در مسافرخانه بود و با تسبیحش بازی میکرد. با لهجه فارسی شکسته گفتم: «ملا هنوز این جایی؟» گفت: «بلی! جایی دیگر ندارم که بروم.» گفتم: «خوبه. همین جا جایی خوبی است. بمانید.» بعد از شاگرد مسافرخانه خواستم دو پیاله چای بیاورد. با هم چای نوشیدیم. خوشحال شد و بسیار تشکر کرد. گفتم: «ملا جان، شما در میان طالبان، کدام دوست و آشنا ندارید که تضمینی این رفقای هزاره من را تا قندهار برساند؟» گفت: «مگر خودت طالب نیستی؟» گفتم: «خیر! من فقط طلبه هستم و درس میخوانم!» گفت: «راستش را بگویم، مسئولان طالبان در این جا هر روز عوض میشود و من هیچ کدامش را نمیشناسم.» گفتم: «پس خودت چه طوری زندگی میکنی و خرج و مخارجت را چه گونه تأمین میکنی؟» گفت: «طالبان یک مبلغ ناچیزی به صاحب همین مسافرخانه پرداخت میکند و صبحانه و نان چاشت و شامم را همین جا میخورم.» با خنده گفتم: «پس ان شاء الله تا چند سال دیگه در همین مسافرخانه هستی؟»
آخوند سلمان که پس از چای نوشیدن کمی جان گرفته بود، مانند سخنرانی که پشت تریبون قرار گرفته باشد، شروع به ورّاجی کرد. کلمات در دهانش میغلتید. دستانش را به ریش بُزیاش کشید و چشمان خوک مانندش از شوق درخشید و گفت: «نه! به زودی هزارهجات سقوط میکند و من ولسوال جاغوری مقرر میشوم.» من در دلم گفتم: «شتر در خواب بیند پنبهدانه!»، اما در ظاهر گفتم: «خدا به همه ما رحم کند! و هرچه که به نفع مردم باشد، اتفاق بیافتد.» سپس گفتم: «من میروم کمی بخوابم که دیشب عوعو سگها نگذاشت خوابم ببرد.» بعد در گوشه مسافرخانه، سرم را روی کولهپشتیام گذاشتم و این بار خوابم برد.
***
سر و صدای تعمیرگاهی که در همسایگی مسافرخانه بود، مرا از خواب بیدار کرد. دیدم که آفتاب مستقیم به پنجره میتابد و از شیشه عبور کرده و خیس عرق شدهام. کولهپشتی و شال گردنم را جمع کردم. به طرف پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم. کارگران تعمیرگاه با پتک روی آهن میکوبیدند و پنجرهها تکان میخورد. وقتی به تعمیرگاه نگاه کردم، صدای موتری را شنیدم که آمد کنار مسافرخانه پارک کرد. رفتم پایین. میخواستم از در خارج شوم که صاحب مسافرخانه از روبهروی من آمد و از برگشت دوست رانندهاش خبر داد. گفت: «به رفقایت بگو که آماده شوند».
من برگشتم و به بقیه همسفرانم خبر دادم که زود آماده شوند. همگی بار و بندیلمان را جمع کردیم و از در پشتی مسافرخانه خارج شدیم و به سمت موتر مینی راه افتادیم که کمی پایینتر از مسافرخانه پارک شده بود. بدون معطلی سوار شدیم.
قبل از ما هم چند نفری سوار شده بودند. دو تا صندلی دیگر هنوز خالی بود. راننده نیامده بود و با صاحب رستوران گفتوگو میکردند. چند لحظه بعد، راننده که خیلی گردآلود و کثیف بود، با دو مسافر دیگر که هر دو جوان بودند و حدود 18 تا 20 ساله به نظر میرسیدند که یکی هزاره و دیگری تاجیک بود، آمد و گفت: «به امید خدا راه میافتیم.» موتر حرکت کرد. گرد و خاک زیادی به هوا بلند شد و لحظات بعد وارد جاده اصلی کابل ـ قندهار شدیم و بازار «جَنده» را به مقصد قندهار ترک کردیم.
***
صاحب رستوران به راننده سفارش کرده بود که با سرعت هر چه تمام راه برود و تا هوا روشن است، از مناطق شاهجوی و ناورَک بگذریم و هنگام اذان مغرب از پاسگاه قلات که از سختترین و مخوفترین پاسگاههای طالبان در مسیر راه است، گذشته باشیم. دلیلش هم این بود که هنگام نماز، مأموران طالبان به نماز جماعت میروند و بازرسی نیست و این بهترین فرصت است که از این پاسگاه خطرناک بگذریم، اما جاده کاملاً خراب و پر از دستانداز و چالههای عمیق بود، به حدّی که از آسفالت، هیچ اثری باقی نمانده بود و موتر به کندی حرکت میکرد! رانندهها به ناچار از مسیرهای خاکی و کنارههای جاده از میان گرد و خاکی که تا آسمان بلند میشد، راه میرفتند و دشتها و بیابانها را با سختی تمام پشت سر میگذاشتند.
از طرف مقابل هم موترهای سنگین باربری، مسافرکشی و همچنین گروه گروه از طالبان مسلح، سوار بر تویوتاهای ژاپنی، دل جاده را میشکافتند و شدت و غلظت گرد و خاکها را بیشتر میکردند. ما با دستار و شال گردن سر و صورتمان را پیچانده بودیم تا حداقل کمی از فرو رفتن این همه گرد و خاک به حلقمان جلوگیری کرده باشیم.
جاده خراب و خاکی بود، اما راننده با مهارتی که داشت، خوب رانندگی میکرد. ساعت حدود شش ما از شاهجوی و ناورَک گذشتیم و بعد از چند کیلومتر به کشتزاری رسیدیم که جوی آبی هم از کنارش میگذشت. راننده برای نماز عصر توقف کرد. همه پیاده شدند و با سرعت برق و باد وضو گرفتند. باز هم همگی به من اشاره کردند که ملا صاحب نماز جماعت برگزار کنید. من هم بدون فوت وقت شروع کردم که شیعه و سنی پشت سر من نماز خواندند و پس از آن به سمت قلات حرکت کردیم.
با پشت سر گذاشتن شاهجوی و ناورَک، کم کم به منطقه «کَندِیپُشت» قلات نزدیک میشدیم و لحظه به لحظه، ترس و وحشت بیشتر میشد. «کَندیپُشت»، جایی است که طالبان مسافران بیگناه هزاره را از مسیر راه اسیر میگرفتند. سپس به آن جا میبردند. مال و اموالشان را میگرفتند. پس از شکنجه، تیرباران میکردند و به گودالها میانداختند.
هر اندازه که هوا به سمت تاریکی میرفت، ترس از طالبان و دزدان بیشتر میشد و صدای تپش قلبم به گوش میرسید. به چهره همه مسافران، چه هزاره و چه تاجیک نگاه کردم. همگی رنگپریده و مضطرب بودند و زیر لب دعا میخواندند. من هم همین طور. هر چه دعا و آیات قرآن که بلد بودم، خواندم، اما راه تمامی نداشت و هر چه جلوتر میرفتیم، تلخی و نفسگیری زیادتر میشد.
نفسها در سینهها بند مانده بود و زمان به کندی میگذشت. اميد و نگرانى در فاصلهاى بسيار كم قرار گرفته بود. از سمت مقابل، طالبان مسلح، سوار بر تویوتاهایشان لحظه به لحظه میآمدند و از کنار ما میگذشتند و سايه شومشان را بيشتر ميگستراندند. به «کَندِیپُشت» رسیده بودیم. ميان دلهره و اميد بودیم که حرکت موتر کُند و کُندتر شد. ثانیهای نگذشت که دو طالب مسلح، راننده را از موتر پایین کردند و پرسیدند که مسافران از کجا هستند و کجا میروند؟ راننده گفت: «همگی آشنا و فامیل هستند. از مُقُر آمدیم و به قندهار میرویم.» طالب کمی مکث کرد و سپس به سمت فرمانده خود که داخل موتر بود، برگشت و دلهره و اضطراب ما بیشتر شد.
دقایقی بعد، چهار طالب که همگی مسلح بودند، بازگشتند و گفتند که پایین شوید! ما پایین شدیم. همه را در یک صف ایستاد کردند. بعد لوله کلاشینکوف را زیر چانه هر کدام از ما میگرفتند و چشم به چشم نگاه میکردند و سؤالاتی میپرسیدند. نوبت که به من رسید، لوله کلاشینکوف را زیر چانهام نگذاشت و به پشتو پرسید: «از کجا هستی؟» گفتم: «از مُقُر.» بعد گفت: «طالب هستی؟» گفتم: «بلی».
بعد سراغ نفرات بعدی رفت تا اینکه نوبت به آن دو جوان تاجیک و هزاره رسید که آخرین نفرها بودند و به پشتو از آنها سؤال کرد. آنها پشتو بلد نبودند. بعد گفتند: «بقیه بروید. این دو باید با ما بیایند.» وقتی آنها مقاومت کردند، با قنداق تفنگ به سر و بازویشان زدند و دستشان را از پشت بستند. راننده هر چه به زبان پشتو خواهش کرد که آزادشان کنید، اینها مسافر هستند و گناهی ندارند؛ نیروهای طالبان، او را هم چند قنداق زدند و گفتند: «اگر زیاد حرف بزنی، تو را هم میگیریم و نمیتوانی زنده بروی.» بعد طالب اولی که فکر کنم فرمانده آنان بود، گفت: «ببرید اینها را آن پشت. میبینید که هزاره هستند و فارسی حرف میزنند.» آن دو جوان گریهکنان التماس میکردند که ما هزاره نیستیم، اما دو طالب دیگر آنها را هُل دادند و به سمت پایین جاده که گودال و آب بردگی درّه بود، بردند. بعد صدای چند شلیک به گوش رسید.
طالب دیگر، ما را به زور سوار موتر کرد و دستور حرکت داد. چرخهاى موتر به حرکت شروع کرد و خاکی غلیظ به هوا بلند شد. ما در میان غم و اندوه ادامه مسیر دادیم و همه هِق هِق گریه میکردند.
چند دقیقه به اذان مغرب مانده بود که ما وارد بازار قلات شدیم، در حالیکه غصه و اندوه آن دو جوان فضا را تلخ و تیره کرده بود. راننده آرام و حسابشده رانندگی میکرد تا هنگام نماز مغرب، این پلیس راه مخوف را هم پشت سر بگذرانیم. آرام آرام به پاسگاه نزدیک شدیم. همین که اذان تمام شد، خود را به پلیس راه رساندیم. دیدیم کسی نیست. راننده پا روی پدال گذاشت و گاز داد. با سرعت هر چه تمامتر از این جا هم گذشتیم و همچنان به راه خود ادامه دادیم. حدود 11 شب بود که به شهر صفا نزدیک شدیم.
پل تخریب شده بود. ما پیاده شدیم. من دست حاجی سخیداد و همسرش را گرفته بودم و سردار دست عوض کور سنگشانده را گرفته بود. کورمال کورمال به سمت درهای حرکت کردیم که بستر یک رودخانه بود و آن طرفش شهر صفا دیده میشد و گرد و غبار موترهای دیگر را در نور چراغ میدیدیم. موتر ما هم از جادهای که از وسط دره میگذشت، پیچ خورد و به سمت سربالایی حرکت کرد. خیلی کوچک به نظر میرسید و گرد و خاک از زیر چرخهایشان برمیخاست و در تاریکی شب محو میشد. ما از راه میانبُر به آنها رسیدیم و گذشتیم و به سوی جادهای پیچیدیم که به سمت بالا میرفت. به عقب نگاه کردم، پُل تخریبشده را دیدم که چه بزرگ و با عظمت بود، اما به لطف مجاهدین به این روز و حال افتاده است. لحظاتی بعد موترها همه از پایین رودخانه بالا آمدند و به ما رسیدند. ما هم سوار موترمان شدیم و پس از چند دقیقه وارد شهر صفا شدیم.
موتر جلوی یک مسافرخانه توقف کرد. همگی در حالی که زیر گرد و خاک گم شده بودیم، پیاده شدیم و لباسهایمان را تکاندیم. از راننده پرسیدم: «کجا دست و صورتمان را بشوییم؟» راننده گفت: «این جا از آب خبری نیست، اما پشت همین رستوران، کشت و زراعت است. جوی آب هم از کنارش میگذرد. شانس بیاورید که آب داشته باشد.» من و دیگر مسافران به سمت جوی حرکت کردیم. جوی عمیقی بود، اما آب در کار نبود و جوی از گندآب و فاضلاب دکانها و رستوران پر شده بود. به ناچار با دست و صورت ناشسته به مسافرخانه برگشتیم.
مسافرخانه، سالنی دراز بود که ورودی آن به سمت خیابان اصلی باز بود و دست راستش، درِ دیگری بود که به اتاق خانمها باز میشد. یک صُفه و سایهبان هم جلوی آن درست کرده بود که سقف آن از شاخ و برگهای سبز بود و برگهایی که از تابش خورشید خکشیده بود، با باد شبانه خش خش میکرد. یک در از انتهای سالن به آشپزخانه باز میشد. کنار در، میزی چوبی قرار داشت و روی آن، قاشق، چنگال، بشقاب، سینی و پیاله گذاشته بودند. زیر میز، یک سطل آب بود که شاگرد رستوران با ظاهر ژولیده و دستهای چرب و چرکینش پیالهها را داخل آن غوطهور میکرد و روی میز میگذاشت. شاگرد دیگر این طرفِ در، روی یک صندلی چوبی نشسته بود و در حالی که با کف دستش، مگسها و پشهها را روی دیوار میکشت، مسافران را میشمرد. من که در اندوه آن دو جوان و مظلومیتشان گریه کرده بودم، چشمانم سرخ شده بود و سرمهها، گونههایم را سیاه کرده بود. نزد شاگرد مسافرخانه رفتم و از او پرسیدم که آب دارید تا ما دست و صورتمان را بشوییم؟ میخواست جوابم را بدهد که صاحب رستوران سر رسید و با داد و فریاد، شاگردش را گفت که پایین برود و از من خواست که چه کار دارید؟ گفتم: «کمی آب میخواستم تا دست و صورتمان را بشوییم.» گفت: «آب نداریم. بشینید الان سفره پهن میشود و غذا میآوریم.» من گفتم: «مریض احوالم و غذا نمیخورم.» گفت: «چه بخوری و چه نخوری، پولش را میگیریم.» من از ترس اینکه متوجه هزاره بودنم نشود، دیگر بحث نکردم و سر جایم نشستم.
مسافران همگی خسته و کوفته بودند. با حال زار و نزار در محاصره مگسها، به دیوار کثیف رستوران لم داده بودند که شاگرد دسترخوان را پهن کرد. شاگرد دیگر یک بسته نان دستش بود، در حالی که پاهایش از چرک و کثافت سیاه شده بود، روی دسترخوان راه میرفت و پیش هر نفر، یک تکه نان میانداخت. بعد بشقابهای قورمه کچالو (سیب زمینی) را آورد که با چند تکه گوشت مخلوط شده بود. بوی خوبی داشت و وسوسه برانگیز بود، اما از بهداشت خبری نبود و من برای جلوگیری از مریضی و اسهال، غذا نخوردم و به آرامی، دو تا بوسراغ از کولهپشتیام درآوردم و شروع به خوردن کردم. بغل دستیام که یک پشتون قویهیکل بود، با یک چشم به هم زدن، غذایش را تمام کرد. من که متوجه شدم خیلی گرسنه است، بشقاب غذایم را به او دادم. به من نگاه کرد و گفت: «تو غذا نمیخوری؟» گفتم: «من کمی مریض هستم. شما میتوانید غذای من را هم بخورید.» بشقابم را گرفت و تشکر کرد.
بقیه مسافران به جز سردار و حاجی سخیداد همگی غذایشان را خوردند. قبل از اینکه دسترخوان جمع شود، صاحب رستوران آمد. دوباره همگی را تک تک شمرد و پول غذاها را گرفت و رفت. پس از آن، همان دو شاگرد که دست و پا و لباسهایشان غرق در چرک و کثافت بود، دسترخوان و ظرفها را جمع کردند.
تازه دسترخوان جمع شده بود که باران شروع به باریدن کرد. هلهله و سر و صدا زیاد شد و کسانی که روی صفه و زیر سایهبان نشسته بودند، با عجله، خودشان را داخل سالن رساندند. کفشهای ما بیرون جلوی سایهبان بود. من رفتم تا کفشها را بیاورم که آب از سقف سایهبان ریخت و لباسهای خاکیام گِل آلود شد. لحظهای نگذشت که چند طالب مسلح که در کوچه و خیابانها در حال گشتزنی بودند، به رستوران پناه آوردند و در گوشهای نشستند و کلاشینکوفهایشان را روی زانویشان گذاشتند. باران در نوری که از زیر سایهبان میتابید، روشن و شفاف میبارید و باد آن را کم کم به داخل سالن میپاشید. من و دیگر مسافران به دیوار تکیه داده بودیم. مگسها و پشهها هم بیشتر شده بود و وِزوِز میکردند که این بار شاگردان رستوران چای آورد. من فکرم به طرف آن شاگرد رفت که چه طور پیالهها را داخل سطل آب کثیف غوطهور میکرد و از نظافت خبری نبود، به پیاله، سینی و چای نگاه کردم، اما تشنگی و خستگی غالب شد و چند پیاله چای خوردم.
ساعت 12 و نیم شب باران بند آمد. بعضی از همسفران به خواب رفتند و برخی دیگر هنوز بیدار بودند. من کنار راننده نشستم و از برنامه فردا پرسیدم که چه ساعتی حرکت کنیم؟ گفت: «ساعت چهار صبح قبل از نماز راه میافتیم.» من برگشتم و در دومین شب مسافرتم باز هم کولهپشتیام را بالشت درست کردم. بعد روی موکت کف سالن دراز کشیدم. اول تقویم جیبیام را که پول و اسنادم داخلش بود، توی شلوارم، میان رانهایم گذاشتم. بعد خوابیدم. خسته بودم و پاهایم درد میکرد. خوابم نمیبرد و من به آن دو جوان بختبرگشته میاندیشیدم.
انگارۀ این که انسانها، منطقه و کشورها گذشتهای دارد كه گذر زمان خط کم رنگی بر آن مینگارد، این نگارهها خط کج و معوج تاریخ است که قصه زندگي بشر را در آن بازگو میکند- آنچه بر وی گذشته است، كارهايي كه انجام دادهاند، و رويدادهايي كه رخ دادهاند، سرگذشت این بشر خاکی به شمار ميآيد. اين سرگذشت با دو روش پايدار ميماند: