لحظههای گرگ و میش
ساعت هفت صبح بود. خواهرم دسترخوان (سفره) صبحانه را پهن کرد و من نان داغِ تازه با تخممرغ آبپز و یک پیاله چای را با عجله خوردم تا زودتر به سرِ قرار برسم و جا نمانم.
دوباره لحظه خداحافظی فرا رسید و همگی بغض کرده بودند. خواهرم در حالی که قرآن و کمی پول روی سینی گذاشته بود تا از زیر قرآن بگذرم، اشک در چشمانش حلقه زده بود و مرتب دعا میخواند. قرآن را زیارت کردم و کمی پول به عنوان صدقه گذاشتم و از زیر قرآن گذشتم. انجینیر و خواهرزادههایم را در آغوش گرفتم و خداحافظی کردم. خواهرم در حالی که مرا برای خداحافظی در آغوش گرفته بود، با گلوی بغضکرده و چشمان اشکبارش سفارش میکرد که غذاهای مسافرخانه و مسیر راهها را نخورم که سالم نیست تا خدای ناکرده بیمار نشوم. او گفت: «برایت بوسراغ و تخممرغ آبپز گذاشتهام. برو خدا پشت و پناهت باشه و یادت باشد هر جا رسیدی، ما را در جریان احوالت بگذار و نامه بفرست.» کمی که دور شدم، کاسه آب را پشت سرم انداخت و گفت: «سفرت به خیر.» من هم دست تکان دادم و کم کم دور شدم.
خورشید آرام آرام از پشت کوهها و تپههای تبقوس سر برآورده و نور طلایی رنگش را روی پشتبامها و شاخههای درختان پهن کرده بود. سنگریزهها و علفهای کنار مزرعه از شبنم خیس بود و من با سرعت گام برمیداشتم تا هر چه زودتر به آقای افضلی برسم.
وقتی به وعدهگاه رسیدم، آقای افضلی موتورسایکلش را روشن کرده و منتظرم بود. به محض اینکه رسیدم، گفت: «سوار شو و محکم بنشین.» بعد موتورش را گاز داد و با سرعت تمام از یک راه باریک به جاده اصلی تبقوس وصل شد. به اطراف نگاه میکردم. بیشتر زمینها شخم زده و آبیاری شده و آماده کشت برای سال زراعی جدید بود. کشتزارهای شبدر و عشقه هنوز سبز بود. درختهای کنار جاده، برگهای نیمهسبز و نیمهزرد داشت و نسیمی خنکی به صورتم میوزید. پس از نیم ساعت، مسیر 12 کیلومتری تبقوس، کتهالغات، لوخک، بابل و قره را طی کردیم و به بازار انگوری رسیدیم.
در بازار چرخ کوتاهی زدم. همه جا خلوت و آرام بود. این بازار به دلیل موقعیت استراتژیک جغرافیایی و گلوگاهی مهم تجاری هزارستان، از پررونقترین بازارهای جاغوری به حساب میآمد و همه اجناس مورد نیاز مردم جاغوری و دیگر مناطق هزارستان از این بندرگاه تهیه میشد.
آن زمان بیشتر از یک سال میگذشت که انگوری در محاصره شدید اقتصادی گروه تروریستی طالبان قرار گرفته و از رونق افتاده بود. طالبان همه راههای رفت و آمد مردم به هزارستان را بسته و ضربه سنگینی بر پیکر اقتصاد بیجان این خطه وارد کرده بود. بیشتر دکانها، کارخانهها و کارگاههای کوچک تعطیل شده و مردم از نبود مواد غذایی در رنج بودند و روز به روز فقیر و فقیرتر میشدند. با این حال، مردم حاضر بودند فقر و گرسنگی را تحمل کنند، اما تسلیم طالبان نشوند.
***
ساعت حدود 10 قبل از ظهر بود؛ من به سمت ایستگاه متر (موتر)ها رفتم. چهار پنج جیپ کنار خیابان پهلوی هم ردیف ایستاده بودند و رانندههایشان گوشهای جمع بودند و با هم گپ میزدند. من پرسیدم: «آیا به سمت «لشکری» مسافر میبرید یا نه؟» گفتند: «نه برادر. راهها مسدود است. در دایمیرداد و قیاق جنگ شدید است. نه کسی مسافر میبره و نه مسافر مییاره».
برگشتم و به سمت هتل احمدی رفتم. هیچ مسافری نبود. فقط گروهی از نظامیان بودند که برخی یونیفورم نظامی پوشیده بودند و برخی دیگر هم لباس معمولی و «ورق» بازی میکردند. کنارشان نشستم و چای نوشیدم. چند لحظه بعد، شخصی به نام «آخُندَی» که فرمانده آنان بود، با داد و فریاد وارد هتل شد و گفت: «زود باشید برویم به پایگاه».
من هم با آنان از هتل بیرون آمدم. نظامیها سوار دو جیپ شدند. من هم میخواستم سوار شوم که نگذاشتند. در این میان، آشنایی به نام طاهر، اهل اوتقول را دیدم. دستمال چریکی به سر بسته بود و تفنگ کلاشینکوف روی شانهاش آویزان بود. سلام و احوالپرسی کردم و خواهش کردم تا اجازه دهند من هم تا سر زنجیر با آنان بروم و فقط خبر بگیرم و برگردم. بالاخره اجازه دادند و من سوار جیپ شدم. لحظاتی بعد به مرز اوتقول و لشکری نزدیک شدیم.
نظامیها از جاده تازه ساختی که از دامنه کوه میگذشت، به طرف پایگاهشان رفتند. من پیاده شدم و از راه اصلی که به سوی پاسگاه مرزی سرازیر میشد، رفتم. پرچم سبزرنگ حزب وحدت اسلامی افغانستان در دو طرف پاسگاه به اهتزار درآمده بود و کمی آن طرفتر، پرچم بیرنگ طالبان روی یک مخروبه خودنمایی میکرد.
میخواستم از مرز عبور کنم و به سمت لشکری بروم که سربازان مستقر در پاسگاه مانعم شد و توضیح دادند که اوضاع راه خوب نیست و از سرنوشت مسافرانی که از چند روز قبل به مقصد قندهار رفتهاند، خبری نیست.
لحظاتی را در آن جا ماندم تا اینکه دوباره با یک جیپ و چند نظامی به سمت بازار برگشتم و بعد به هتل احمدی رفتم تا نان چاشت (ناهار) بخورم.
وقتی داخل هتل رفتم، زن و مردی سالخورده را دیدم که مشخص بود مسافر هستند. کمی با آنان گفتوگو کردم و خودم را معرفی کردم که از تبقوس هستم. آنان خوشحال شدند و پیرمرد گفت: «من هم حاجی سخیداد بدرهزار هستم و قصد دارم که با خانمم به کویته پاکستان پیش پسرم برویم.» به آنان گفتم که من همین لحظه از پاسگاه مرزی برگشتهام. متأسفانه راهها مسدود بود و نظامیهای مستقر در مرز اوتقول و رسنه اجازه عبور نمیدهند. گفت: «اگر صبر کنی، برادرخانم من که از اوتقول است، تا چند لحظه دیگر این جا میآید و او ما را تا رسنه میبرد. شما هم اگر در طول راه با من همکاری کنید و بار و بندیل مرا جابهجا کنید، شما هم با ما بیایید».
من گفتم: «والله وضعیت راه خراب است من اگر تنها باشم، راحتترم؛ چون میخواهم خودم را طالب درست کنم. این طوری شاید مرا نشناسند وگرنه خودتان که خبر هستید که طالبان بیشتر جوانان را اسیر میگیرند و سر میبرند.» گفت: «هر جا به بازرسی طالبان رسیدیم، من خودم را طوری وانمود میکنم که انگار شما را نمیشناسم.» قبول کردم و لحظاتی بعد رمضان محسنی که برادرخانم حاجی سخیداد بود، با جیپ خود به دنبال ما آمد و ما را به منزلش در اوتقول برد و در آن جا نان چاشت خوردیم.
پس از خوردن نان چاشت، آقای محسنی پیشنهاد داد که من در لَشکرَی آشنا دارم و شما را از جاده فرعی به صورت قاچاقی میبرم. اگر اوضاع خوب بود، بروید وگرنه خودم، شما را برمیگردانم. ما هم قبول کردیم.
من قبل از حرکت، خودم را به شکل و قیافه طالبان درآوردم. عمامه سفیدی را که با خودم آورده بودم، دور سرم پیچاندم. چشمانم را سُرمه زدم و لباس بلندی پوشیدم تا در مسیر راه طالبان متوجه هزاره بودنم نشوند.
حدود ساعت سه پس از چاشت سوار موتر شدیم و از جادهای باریک که درختان سنجد آن را از دو طرف در بر گرفته بود، به سمت لشکری حرکت کردیم و ده دقیقه بعد آن جا رسیدیم.
بازار لشکری که فقط چند دکان در دو طرف جاده بود، تقریباً مخروبه و خالی از سکنه بود. معلوم بود که ضرر و زیان تحریم هزارستان تنها متوجه مردم هزاره نیست، بلکه زندگی مناطق پشتوننشین هممرز با هزارستان نیز فلج شده و فقر و بیکاری بیداد میکند. پشتونها همه ساله محصولات کشاورزی خود را در بازارهای جاغوری و دیگر مناطق هزارستان به فروش میرساندند و حتی بعضیها در آن مناطق به تجارت و دکانداری مشغول بودند.
کمی بالاتر از دکانها هم چند طالب مسلح دیده میشد. یک موتر جیپ و چند نفر مسافر هم که انگار انتظار ما را میکشیدند، کنار جاده توقف کرده بود. من و حاجی سخیداد و همسرش با آقای محسنی خداحافظی کردند و سوار موتر شدیم. ظرفیت تکمیل شد و بلافاصله به سمت بازار «جَنده»، مرکز ولسوالی گیلان حرکت کردیم.
به جز من و حاجی سخیداد و همسرش، بقیه مسافران تقریباً همگی طالب بودند که مأموریتشان در لشکری تمام شده بود و به خانههایشان برمیگشتند. یکی از آنان که ریش بلندی داشت، پهلوی راننده نشسته بود و چند طالب دیگر در صندلی پشتش نشسته بودند و خوشحال به نظر میرسیدند. در طول راه، مرتب با آهنگهای مخصوص طالبانی که از موتر پخش میشد، با سرشان میرقصیدند تا اینکه ساعت پنج عصر به «جَنده» رسیدیم.
«جَنده»، مرکز ولسوالی گیلان در همسایگی جاغوری و یکی از ولسوالیهای جنوبی ولایت غزنی است که در مسیر شاهراه کابل ـ قندهار قرار دارد و برای طالبان موقعیتی استراتژیک داشت.
پس از پیاده شدن، راننده که سالهای زیادی را با مردم جاغوری در رفت و آمد بود، برای اینکه حق همسایهداری را ادا کرده باشد، به ما سفارش کرد که در بازار نگردید و مستقیم به مسافرخانه بروید. سعی کنید در دید طالبان نباشید. سپس مسافرخانه کوچک و محقری را به ما نشان داد که در پشت بازار موقعیت داشت.
من که خودم را به شکل طالبان درآورده بودم، بار و بندیل حاجی سخیداد را گرفتم و به طرف مسافرخانه رفتیم و از یک ورودی تنگ و تاریک با چند پله وارد سالن مسافرخانه شدیم. سالن حدود 4 متر عرض و 12 متر طول داشت و پنجرههای کوچکی که مُشرِف به خیابان اصلی بود.
سالن را با پرده به دو بخش زنانه و مردانه تقسیم کرده بودند. کنار در، میز و صندلی صاحب مسافرخانه قرار داشت که مردی تنومند با ریشهای بلند و انبوه و عمامه سیاه پشت میز نشسته بود و مسافران را راهنمایی میکرد. من که وارد شدم، به خیال اینکه طالب هستم، از جایش بلند شد و با زبان پشتو «خوش آمدید» گفت. من تشکر کردم و گفتم: «این پیرمرد و پیرزن، از دوستان من هستند. باید جا و مکان امنی را در اختیارشان قرار بدهید و قرار است امشب را این جا بگذرانیم.» با کمال میل قبول کرد.
مسافرخانه پر از مسافرانی بود که از کابل، غزنی و جاهای مختلف به مقصد قندهار آمده بودند تا شب را به صبح برسانند. بیشتر مسافران از تاجیکهای شمالی بودند. چند پیرمرد هزاره هم بودند که به گفته خودشان بیش از چند روز در آن جا اقامت داشتند. سردار و «عوض کور سنگ شانده» را شناختم. سه پیرمرد دیگر از زیرک جاغوری و یک مرد میانسال به نام یاسین هم از مالستان بود که مقصد همگی کویته بود.
شخصی که بیشتر توجه من را به خودش جلب کرد، آخوند سلمان پاتو بود که روزگاری از فرماندهان مشهور حزب اسلامی حکمتیار و سرکرده اصلی جنگهای داخلی در جاغوری به حساب میآمد. وی اینک با حال و روز آشفته و رقتانگیز، تسلیم طالبان شده بود و در این مسافرخانه اقامت داشت.
او مرا نمیشناخت و فکر میکرد طالب هستم. خود را از شخصیتهای برجسته جاغوری معرفی کرد و برای خودشیرینی میگفت: «ان شاء الله به زودی سراسر هزارهجات سقوط میکند و ما هم به جاغوری میرویم.» من که سعی میکردم وی متوجه هزاره بودنم نشود، بحث را با او ادامه ندادم و از پنجره مسافرخانه، پایگاه اصلی طالبان را تماشا میکردم.
آن جا طالبان مسلح، اما خسته و ژولیده، مرتب در رفت و آمد بودند. حدس میزدم تازه از جنگ برگشته باشند. داشتیم با آخوند سلمان چای مینوشیدیم و همچنان چشمم به پایگاه طالبان بود. موترهای کاماز را دیدم که پشت سر هم وارد حویلی (حیاط) پایگاه میشدند. دو موتر پاژروی سفیدرنگ با علامت و پرچم صلیب سرخ هم وارد پایگاه شد. دیگر هوا کم کم تاریک شده بود و من چیزی زیادی نمیدیدم، اما انگار داشتند زخمی و جنازه خالی میکردند. مردهها را یک سو گذاشته بودند و زخمیها را به اتاقکی منتقل میکردند. چند پزشک که لباس سفید تنشان بود و آستینها را تا شانه بالا زده بود، کار میکردند و مثل قصابها سرخ شده بودند.
لحظاتی بعد صاحب مسافرخانه با ترس و دلهره وارد شد و به سمت پیرمردان هزاره رفت و با صدای آرام گفت: «اوضاع بسیار خراب است. چند صد جنازه از طالبان آمده. طالبان در دایمیرداد و قیاق شکست سختی خوردهاند. برای اینکه شما شناسایی نشوید، بهتر است به قسمت زنانه بروید.» آنان هم سریع پشت پرده رفتند.
من کنار آخوند سلمان نشسته بودم. رادیو روی میز صاحب رستوران روشن بود و با اعلان ساعت هفت عصر، اخبار بخش پشتوی بی.بی.سی آغاز شد. نیروهای طالبان به قصد شنیدن اخبار وارد رستوران شدند و با دقت به اخبار گوش میدادند. با اعلان شکست سنگینشان در جبهههای دایمیرداد و قیاق، آشفتگی و عصبانیت در چهرههایشان موج زد. رادیو را خاموش کردند. اذان مغرب نزدیک شده بود. پس همگی دویدند برای وضو گرفتن. لحظاتی بعد برگشتند و اذان پخش میشد. یکی از طالبان رو به طرف من کرد و گفت: «ملا صاحب، شما پیش نماز شوید.» به ناچار قبول کردم و نماز را شروع کردم.
من نماز اهل سنت را زمستان 75 و 76 در قندهار یاد گرفته بودم و در بهار همین سال در مسیر اسپین بولدک و قندهار هم پیشنماز طالبان شده بودم. بنا بر این، نگران نبودم و این بار با اعتماد به نفس بیشتر ملاامام آنان شدم. با قرائت و صدای رسا نماز جماعت را برگزار کردم. بعد از ختم نماز، آنان سعی میکردند بیشتر با من بحث و گفتوگو کنند، اما من برای اینکه آنها متوجه لهجه پشتو و هزاره بودنم نشوند، خودم را به سردردی زدم و گفتم باید استراحت کنم.
همچنان که آنها حرف میزدند و گاهی بگومگو میکردند، من سرم را روی کولهپشتیام گذاشتم و خودم را به خواب زدم و غرق افکار و خیالاتم بودم. خاطرات روزهای کودکی تا نوجوانی پیش چشمم رژه میرفت و اینکه چه گونه از این مسیر وحشت و دهشت عبور کنم و به مقصد برسم، فکرم را به خود مشغول کرده بود.
***
حدود ساعت 10:30 شب بود، بالاخره بگومگوها و سروصدا کمتر شده و طالبان از مسافرخانه خارج شده بود. مسافران هر کدام گوشهای لمیده بودند، من پیش حاجی سخیداد رفتم که درباره فردا تصمیم بگیریم که آیا میشود به سمت قندهار رفت یا همینجا بمانیم؟ حاجی سخیداد گفت: «سردار سنگشانده با صاحب همین مسافرخانه رفیق است و سالهای قبل هر دو با هم شریک بودهاند و در بازار انگوری رستوران داشته است. رابطهاش هم با هزارهها خوب است. بهتر است با او مشوره کنیم.» لحظاتی بعد سردار و مرد مالستانی هم به جمع ما اضافه شدند و همگی تصمیم گرفتیم که فردا صبح با صاحب رستوران مشوره کنیم. فعلاً بهتر است بخوابیم.
من دوباره کولهپشتیام را زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم. باز هم غرق در افکار و خیالاتم شدم. اولین شب دوری از زادگاهم را با شعری از سیاوش کسرایی زمزمه کردم و خودم را به دست خواب سپردم:
«وطن! وطن!/ نظر فکن به من که من/ به هر کجا غریبوار/ که زیر آسمان دیگری غنودهام/ همیشه با تو بودهام.../ وطن! وطن!/ تو سبز جاودان که من/ پرندهای مهاجرم که از فراز باغ باصفای تو/ به دوردست مِهگرفته پر گشودهام».
انگارۀ این که انسانها، منطقه و کشورها گذشتهای دارد كه گذر زمان خط کم رنگی بر آن مینگارد، این نگارهها خط کج و معوج تاریخ است که قصه زندگي بشر را در آن بازگو میکند- آنچه بر وی گذشته است، كارهايي كه انجام دادهاند، و رويدادهايي كه رخ دادهاند، سرگذشت این بشر خاکی به شمار ميآيد. اين سرگذشت با دو روش پايدار ميماند: