اوایل ماه جوزای 1376 بود که 2500 نفر از سربازان تا دندان مسلح طالبان سوار بر تویوتاهایشان وارد مزار شریف شدند و با غروری فراوان، شروع به خلع سلاح سربازان مسلح حزب وحدت اسلامی و جنبش ملی اسلامی شمال کردند. مکتب (مدرسه)‌ها و دانشگاه‌ها را بستند و به زنان اجازه ندادند که از خانه خارج شوند.

پس از چاشت  هفتم جوزای 1376 هنگامی ‌که یک گروه مسلح حزب وحدت اسلامی در برابر خلع ‌سلاح از خود مقاومت نشان دادند، آتش نزاع درگرفت و کم‌کم شعله‌ور شد. در آغاز، هزاره‌های مزار شریف و سپس عموم مردم به مقاومت برخاستند. طالبان نه مهارتی در جنگ‌های خیابانی داشتند و نه با محله‌ها و کوچه‌های شهر آشنا بودند. بنا بر این، وقتی سوار بر تویوتاهایشان فرار می‌کردند، مردم خشمگین از خانه‌ها و پشت‌بام‌ها به ‌سوی آنان شلیک می‌کردند. در پانزده ساعت جنگ شدید میان مردم و طالبان، حدود 600 طالب در خیابان‌های شهر به قتل رسیدند و بیش از هزار نفر در میدان هوایی (فرودگاه) شهر به دام افتادند، آن هم وقتی که از آن جا قصد فرار داشتند. در این جنگ‌ها ده تن از رهبران رده‌بالای نظامی و سیاسی طالبان یا اسیر شدند یا به قتل رسیدند.

این شکست، بدترین شکست طالبان از زمان ظهورشان به‌ شمار می‌رفت. در طول ده هفته جنگ، طالبان بیش از 3000 کشته و زخمی به ‌جای گذاشتند و حدود 3600 نفر از نیروهایشان به اسارت درآمدند.

فاجعه وحشتناک و جنگ‌های شدیدی که در طول تابستان ادامه یافت، شکاف قومی بین طالبان پشتون و غیر پشتون‌ها را افزایش داد. کشور اکنون به دو قسمت شمال و جنوب و حوزه نفوذ پشتون و غیر پشتون تقسیم شده بود. طالبان به تصفیه‌های قومی و مذهبی خونین دست زدند. هزاره‌ها را قتل عام و کشاورزان تاجیک را وادار به ترک دره شمالی کردند. برای در هم شکستن مقاومت هزاره‌ها، همه راه‌های جنوب، غرب و شرق را که به هزارستان می‌رسید، بستند که بر اثر این کار، نزدیک به دو میلیون نفر در معرض خطر گرسنگی قرار گرفتند.

آن سال، مردم مناطق مرکزی هزارستان از برگ و ریشه گیاهان و اندک کچالوی (سیب‌زمینی) به‌ دست آمده از مزارع کم‌حاصل و سنگلاخ کوه‌پایه‌ها تغذیه می‌کردند. مردم روستای ما و اطراف آن نیز آرد مُشُنگ و آرد گندم را مخلوط می‌کردند و زمستان را با آن سر کردند. بهار که آمد، تره‌ی کوهی و شبدرهای نورس را درو می‌کردند و سپس با شیر، مخلوط و بولانی درست می‌کردند و آن روزهای سیاه را پشت سر گذاشتند.

تمام راه‌های عبور و مرور به روی مسافران بسته بود؛ نه کسی می‌رفت و نه کسی می‌آمد. تنها افرادی که کارمند مؤسسات بین‌المللی یا صلیب سرخ بودند، می‌توانستند رفت و آمد کنند که البته آن هم خالی از خطر نبود. بسیاری از جوانان و مسافران هزاره در مسیر قندهار اسیر و سر به‌ نیست شدند.

پاییز آن سال، بارندگی و سرما خیلی زود آمد، به ‌طوری که قله‌های کوه از برف سفیدپوش شد و سطح آب جوی‌ها یخ می‌بست. من امتحانات صنف یازده را که تمام کردم، با برادر کوچک‌ترم، ضیا صبح زود به کوه می‌رفتیم تا هیزم جمع کنیم. دستان ما که از شدت سرما سوزش می‌گرفت، چند بوته را آتش می‌زدیم. آتش زبانه می‌کشید و ما دستانمان را گرم می‌کردیم. بعد دوباره به کندن بوته‌‌های هیزم ادامه می‌دادیم تا پشتاره تکمیل می‌شد. آن را با طناب می‌بستیم و پشت می‌کردیم و از کوه‌هایی که با شیب تند پایین می‌رفت، به خانه می‌آوردیم.

جمع‌آوری هیزم که تمام شد، من ریش گذاشتم،‌ چشمانم را سرمه کردم و با قیافه طالبانی به قندهار رفتم و تمام زمستان را آن جا گذراندم. بهار سال بعد به کویته رفتم تا از مسافران خارج‌نشین برای خانواده‌هایشان پول بیاورم. در مدت یک هفته اقامت در کویته، پول زیادی برایم حواله شد تا به زادگاهم منتقل کنم و به خانواده‌هایشان برسانم. در حالی که هنوز راه‌ها هم‌چنان مسدود بود، من و عطاءالله سوبه، باز هم با قیافه طالبانی راهی جاغوری شدیم. هنگامی ‌که به نقطه صفر مرزی «رسنه ـ جاغوری» رسیدیم، نیروهای طالبان اجازه ندادند که از مرز عبور کنیم و ما را با خود به پایگاهشان در بازار رسنه بردند و بازجویی را شروع کردند. اطلاع داشتم که سادات شش‌پر با طالبان بیعت کرده‌اند و در قبال جاسوسی و ارسال گزارش از وضعیت سیاسی و نظامی هزارستان به طالبان، آزادانه در میان آنان رفت و آمد می‌کنند. به ‌ناچار، خود را از سادات شش‌پر معرفی کردیم. نیروهای طالبان بعد از این‌که فهمیدند ما از سادات شش‌پر هستیم، معذرت خواستند و ما را تا مرز منطقه بدرقه کردند.

وقتی به جاغوری برگشتم، کودکان زیادی را دیدم که با شکم‌های بادکرده و چهره‌های رنگ‌پریده دچار سوء‌ تغذیه شده بودند. آرد گندم به ندرت یافت می‌شد، آن هم به ‌گونه‌ای بود که مردم آرد را کیلویی روی شانه‌های خود از بازار رسنه یا دره‌ قیاق به ‌‌صورت قاچاقی وارد می‌کردند.‌ بیش‌تر مردم نان جو و مُشُنگ می‌خوردند. بعضی از خانواده‌ها هم حتی همان آرد جو و مُشُنگ را نداشتند. آن‌ها دانه‌های شَخَل را که معمولاً برای حیوانات کاشته می‌شود، درون آب می‌گذاشتند تا زهرش برود و بعد با آرد یک‌جا می‌کردند و می‌خوردند.

مؤسسات خیریه به ویژه سازمان برنامه غذایی جهان (WFP) در آن سال، مردم هزاره را تنها گذاشتند و هیچ ‌گونه کمک و امدادی نرساندند. جمهوری اسلامی ایران نیز که از حامیان اصلی جبهه اتحاد شمال و به ویژه حزب وحدت اسلامی و شیعیان به حساب می‌آمد، به‌ جای ارسال مواد غذایی، کانتینرهای مملو از مجلات کیهان ورزشی، زن روز و هفته‌نامه شلمچه را می‌فرستاد که تاریخ گذشته و مربوط به سال‌های 1364 و 1365 بودند. بهترین سوغات دوستانم وقتی از دانشگاه بلخ و بامیان در ایام تعطیلات به زادگاهشان برمی‌گشتند، مجله کیهان ورزشی و هفته‌نامه شلمچه بود.

ایران به این هم بسنده نکرد و آن سال فضای کار و زندگی را بر مهاجران افغانستانی در ایران که عمدتاً هزاره و شیعه بودند، تنگ کرد و هر روز صدها تن از کارگران مهاجر را از محل کارشان دستگیر و به اردوگاه‌های سفیدسنگ و تل سیاه منتقل و پس از ماه‌ها شکنجه روحی و روانی از مرزهای دوغارون و زابل رد مرز می‌کرد. آنان به محض این‌که وارد خاک افغانستان می‌شدند، به دست طالبان، اسیر و دوباره به جرم هزاره و شیعه بودن، شکنجه می‌شدند و در موارد بسیاری به شهادت می‌رسیدند.