لحظههای گرگ و میش
چشمهای هم کمی بالاتر از خانه ما بود که آبی زلال و نرم در آن جاری بود و بعد به نهر (ناوور)ی میریخت که ساخته بودیم و برای آبیاری درختان از آن استفاده میکردیم. جلوی خانه هم جویی بزرگ قرارداشت که آب نیلگون «ناوور سراب» از آن جاری بود و کشتزارها را سیراب میکرد. در امتداد آن، درختان بید، عرعر و سنجد قد برافراشته بود که بر زیبایی و چشمنوازی روستای ما میافزود و سایهسار آن آب و هوا را تعدیل میکرد. بهار که فرا میرسید، پودینههای وحشی و سنجدها گل میکرد و دشت و دمن را معطر میساخت.
کودکان و نوجوانان دختر و پسر سرشار از دوستیها و سرخوشیها به مکتب میرفتند و دستان پینهبسته مردان و زنان روستا نیز حکایتگر پیوند کار و تلاش بود. زندگي روستایی جریان داشت و آرام و آهسته پيش ميرفت. شاديها و غمها تقسيم ميشد. آدمها به هم نزديكتر و همسايه از حال همسايه خبردار بودند.
آن سال، من شاگرد صنف دهم مکتب بودم و همزمان کشاورزی هم میکردم. صبحها زود از خواب بلند میشدم. ابتدا ناوور پشت خانه را باز میکردم. درختان و مزارع عشقه و شبدر را آبیاری میکردم. سپس گوسفندان را به گلهجای میبردم. بعد با عجله میآمدم، یک خمیر نان خشک و بسته کتابهایم را میگرفتم و راهی مکتب میشدم. در طول مسیر هم تکهتکه نان میخوردم و هم درس میخواندم تا اینکه ساعت 8 صبح به مکتب میرسیدم و مشغول درس خواندن میشدم.
ظهرها از امتداد رودخانه به خانه برمیگشتم که دو طرف آن، درختها و کشتزارهای سبز بود و نسیمی خنک از مزارع میوزید. با عجله، نان و ماست میخوردم. بعد با مادرم سرِ زمینها میرفتیم و شبدر و علف درو میکردیم و به خانه میآوردیم و تا عصر خُرد میکردیم و در آخور گاو و گوساله و گوسفندان میریختیم. هر پنج روز هم نوبت آب میشد که باید مزارع را آبیاری میکردم.
با همه این گرفتاری و مشغلهها، خوش بودیم و دنیای ما لبریز از محبت و امنیت خانواده بود. شبها درس میخواندم و امیدوار بودم که پس از پایان دوره لیسه (دبیرستان) وارد دانشگاه بلخ یا بامیان شوم که آن زمان از ولایات امن کشور محسوب میشد و طالبان در آن جا حضور نداشت.
من از کودکی به رادیو علاقه عجیبی داشتم؛ به اخبار و برنامههای متنوع رادیوها گوش میدادم و هنگام خواب، رادیو را کنارم میگذاشتم و به دنیای خیال و رؤیا سفر میکردم و به خواب عمیقی فرو میرفتم تا جایی که اعضای خانواده، اسمم را «آتِه رادیو» (پدر رادیو) گذاشته بودند. شبی از شبها که روزی پرکار را پشت سر گذاشته بودم و خیلی خسته بودم، به رادیو گوش میدادم که خبرها از اختلافات شدیدی بین ژنرال دوستُم و ژنرال ملک پهلوان حکایت داشت. ماههای بعد، این اختلافات باعث شد «مَلِک» به «دوستُم» پشت کند و از طالبان خواست که او را در برکنار کردن دوستُم یاری کنند. داستان غمانگیز خیانتها و خونریزیها تکرار و تضاد قومی روز به روز بیشتر شد.
انگارۀ این که انسانها، منطقه و کشورها گذشتهای دارد كه گذر زمان خط کم رنگی بر آن مینگارد، این نگارهها خط کج و معوج تاریخ است که قصه زندگي بشر را در آن بازگو میکند- آنچه بر وی گذشته است، كارهايي كه انجام دادهاند، و رويدادهايي كه رخ دادهاند، سرگذشت این بشر خاکی به شمار ميآيد. اين سرگذشت با دو روش پايدار ميماند: