و اينك باران (به بهانه اولين سالگرد تولد تك دختر نازنينم «باران»)
باران ميبارد
خاطراتم خيس
خيالم نمناك
ديروز تولد دخترم باران بود. او در يك صبح زيباي پاييزي اول آذرماه (عقرب) چشم به دنيا گشود. دقيقاً ساعت 7:30 بود. اكنون يك ساله شده و يك سال است كه ما به چشمان زيبا و كوچكش خيره شدهايم و دنياي زيبايي را مشاهده ميكنيم. خداي بزرگ را به خاطر تمام نعمتهايش شكر ميكنم. اما چيزي كه بسيار رنجم ميدهد از دست دادن پدر مهربانم در سن 10 سالگي است. اي كاش ميبود تا من هم پدر بودن و هم پدر داشتن را تجربه ميكردم.
به راستي كه پدر بودن چه زيباست. يك اتفاق سادهي عاشقانه مثل حاصل يك انفجاري كه در بيكرانهها ميپيچد. پدر بودن رازي زيباي جاودانه زيستن است. طعم غلبه بر ناتواني مرگ است. پدر بودن نوعي خودشيفتگي است به بالا و بالاتر رسيدن است. نه نامش را نه احساسش را ميتوانم ترسيم كنم. اما افسوس كه در دست بيرحم زمانه هر روز كوچك و كوچكتر ميشويم در حقيقت فرسوده و غمگين.
به هر حال ديروز جشن تولد مختصري گرفتيم. اي كاش شاعر بودم كه براي تنها دخترم شعري زيبا ميسرودم ولي اكنون به چند دوبيتي و يك شعري كه از چند كتاب گلچين كردهام بسنده ميكنم. باشد كه مورد پسند شما خوبان واقع شود و از خواندن آن لذت ببريد.
1-
گل نیلوفر بابا شبت خوش
لالا لالالالالالا شبت خوش
بابا جنگل مادر عین یه دریاس
امید جنگل و دریا شبت خوش
...............................................
باران! ساکت شده خانه صدام کن
تو چشمام خیره شو بازم نگام کن
پاشو چادرنماز مادرت را
سرت کن روي سجاده دعام کن
...............................................
نبینم روی ابروت خم بیاری
نبینم غصه باشه کم بیاری
یعنی میشه من آن روزا را بینم؟
توچایی دم کنی واسم بیاری؟
...............................................
گلاب سَرْيَو و تبقوس ره دارم
ده قلبم قدرت طوفان ره دارم
برای سالهای پیر بودن
عصا میخوام چیکار؟ باران ره دارم
...............................................
2-
باران که میبارد تو میآیی باران گل باران نیلوفـر
باران مهـر و ماه آئینـه باران شعر و شبنم و شبدر
باران که میبارد تو در راهی از دشت شب تا باغ بیداری
از عطر عشق و آشتی لبریز با ابر و آب و آسمان جاری
غم میگریزد غصه میسوزد شب میگدازد سایه میمیرد
تا عطر آهنگ تو میرقصد تا شعر باران تو میگیرد
از لحظههای تشنه دیدار تا روزهای با تو بارانی
غم میکُشد ما را تو میبینی دل میکِشد ما را تو میدانی
انگارۀ این که انسانها، منطقه و کشورها گذشتهای دارد كه گذر زمان خط کم رنگی بر آن مینگارد، این نگارهها خط کج و معوج تاریخ است که قصه زندگي بشر را در آن بازگو میکند- آنچه بر وی گذشته است، كارهايي كه انجام دادهاند، و رويدادهايي كه رخ دادهاند، سرگذشت این بشر خاکی به شمار ميآيد. اين سرگذشت با دو روش پايدار ميماند: