از روي دست زليخا
مجموعه شعر «از روي دست زليخا» كه به تازگي به دست من رسيده متوجه شدم كه شريعتي جان سحر به من حقير لطف نموده و يك هايكويي را تحت عنوان «هايكوهاي دشت» كه در زير عنوان آن نوشته: به نازنين برادرم عارف احمدي عزيزي از ايل و تبارم. كه من جا دارد همينجا از شريعتي عزيز بابت همهي خوبيهايش قدرداني و تشكر نمايم.
حالا كه من اينقدر آدم خوب و دوست داشتني هستم، ضمن اينكه شما خوانندگان و دوستان عزيز را با آثار اين شاعر گرامي آشنا و به معرفي هرچند كوتاه اين مجموعه شعر پرداختم اينك هايكوهاي دشت را تقديم مينمايم. پس اين شما و اين هم هايكوهاي دشت:
هايكوهاي دشت
به نازنين برادرم عارف احمدي
عزيزي از ايل وتبارم
خیش بستهام به خویش
روز هزار گاو در گل تپیدهام
پس از آن كه خدایگانی بودم برای خویش
اکنون
برای گز کردن جهان
باید اسبی قرض کنم
....
در چشم خانهات
درخت کهنی میشوم
تا چادر گل گلیات را
بر من بیاویزی
......
رعد و برق در کوه ميپیچند
باران سنگ ميبارد
کاش
پرندهاي بودم
سر به دامان ابرها
.....
در باور درخت
تبر چیزی عجیب نیست
وقتی بیستون
غم فرهاد را
با لب تیشه هم آواز نميشود
....
پاییز
غم درخت را ميگرید
چه تماشایی است پاییز
وقتی بهاری در کار نیست
..............................................
روزنامهها را ورق ميزنم
خانم
چند روزنامه تا بهار باقیست
زن اسپند دود ميكند
اسپند تمام ميشود
بهار ميآید
........
باران بهاری
شما را به خانه تان ميبرد
صف بلند باران نوروز را به ياد ميآورد
باران شما را
او را
آن را
آنها را
به خانههای شان ميبرد
من اما هیچ باران بهاری به خانهام نميبرد
..............................................
خوشا به حال دخترم
كه در زهدان مادرش
خبر از اندوه وطنم ندارد
..............................................
وطن من كودكان بي سر ميزايد
وقتي مردان نبردش سر ايستادن ندارند
باد شيون زنان سر زمين من است
كه از گذر زمان شنيده ميشود
زمان اندوه پدران من است
كه از ديدگانم سرريز شدهاند
چشمانم را بخوان
..............................................
با موهايم طنابي خواهم ساخت
براي رسيدن به تو
با تكههاي بدنم موطني ماندگاري خواهم ساخت
براي اقامت تو
با دستهايم خانه اي خواهم ساخت
براي ماندن تو
به وطن ات بر گرد
..............................................
بسان قطاري زاده شدم
با واگنهايي پي هم
در تونل بي پايان غربت
مگر تو ايستگاه من باشي
..............................................
نيازي به هفت آسمان نيست
وقتي دستان تو سر پناه من است
دستانت را از من مگير
..............................................
هر انار غزلي است
و هر غزل انار تازه
به باغ انارت مهمانم كن
..................................
جهان خيس از گريههاي ماست
باران به عبث ميبارد
..............................
تو مادر قدیس تهرانی
و من خلیفه بغداد شهر خودم
پس مریم باش
تا عیسی باشم
......................
گذر تو سنگها را به رقص ميآورد
آبها ترانۀ آمدنت را ميخوانند
و آسمان شال خاكستري اش را به ماه ميبخشد
تا تو در آغوش رودخانه در آيي
......................................
زيباترين سرودهاي جهاناند
و بلندترين ترانههاي جهان شرمسار شعرهايت
وقتي ميخواني
( و اين منم زني تنها
در آستانه فصل سرد)
وقتي ميآيي
باد گيسوان درخت را چنگ مياندازد
و با موسيقي درخت
جهان از نو زاده ميشود
...................................
كروز را درون پيراهنم
منفجر ميكني
تا مولوي صاحب
خواب آرام داشته باشد
...........................................
سي. ان. ان !
با تصاويري كه از برادران مردهام نشان ميدهي
ميترسم
استديوهايت وبا بگيرند
و دوربينهايت
سينه پهلو شوند
..........................
نميدانم
جنرالهاي پيش از جنگ
و مولويهاي پس از جنگ
چه فرقي با هم دارند
آقا!
چه فرق ميكند
سگها پارس كنند
و يا گرگها زوزه بكشند
اين خواب خواهر من است
كه آشفته ميشود
...................................
شعرهايم ارزاني پاي تو باد
وقتي اين مينهاي لعنتي
مولوي آدم خيل را
از صغرا خواهرم
باز نميشناسند
...........................
پدر تفگ داد
و مادر پوتين
من اما
تو را بر گزيدم
............................
مادرم ميگويد
خدا بزرگ است
كاش كوچك بود
تا به برادر دست فروشم
كمك ميكرد
.......................
انگارۀ این که انسانها، منطقه و کشورها گذشتهای دارد كه گذر زمان خط کم رنگی بر آن مینگارد، این نگارهها خط کج و معوج تاریخ است که قصه زندگي بشر را در آن بازگو میکند- آنچه بر وی گذشته است، كارهايي كه انجام دادهاند، و رويدادهايي كه رخ دادهاند، سرگذشت این بشر خاکی به شمار ميآيد. اين سرگذشت با دو روش پايدار ميماند: